دمی با عطّار نیشابوری...

در  بیــابانی  که نه  پا  و  نه سر دارد پدید          هر  زمان سرگشته تر هر ساعتی  حیــران ترم
گرچه  بسیـاری رسن بازی  فکرت  کرده ام          بیش از این چیزی نمی دانم که سر در چنبرم
گر بگویم آن چه از اندیشه بر جان من است         یا  چو  من  حیـــران  بمانی،  یا  نداری  باورم 

************

من  پای ز ســر    نمی دانم           او  را  دانــم  دگر   نمی دانم
چندان می عشق یار نوشیدم          کز  میکده ره به در   نمی دانم
جز بی جهتی نشان نمی یابم         جز  بی صفتی  خبر  نمی دانم
مرغی عجبم ز بس که پرّیدم          گم گشتم و بال و پر  نمی دانم

************

در سرم از عشقت این سودا خوش است        در دلــم از شوقت این غوغا خوش است
گر زبانـــم گنگ شـــد در وصف تو        اشک خــون آلود من گویـا خوش است...
گر نبــاشـد هر دو عالـــم گو مبــاش       تو تمـــامی با توام تنهـــا خوش است...
پرتو خورشیـــد چون صحـــرا شود         ذرّه ی ســرگشتـــه ناپـــروا خوش است
چون تو پیـــدا آمدی چون آفتـــاب       گر شـــدم چون ســایه ناپیدا خوش است
دی اگر چون قطـــره ای بودم ضعیف       این زمـــان دریا شــدم، دریا خوش است

*************

دانی که چه ایم؟ ـ نه بزرگیم، نه خُرد       دانی که چه می خوریم؟ـ نه صاف و نه دُرد
نه  می بتـوان ماند، نه  می بتـوان  بُرد        نه  می بتـوان  زیست، نه  می بتـوان  مُرد

*************

آن می خواهــم که  جایگاهی  گیرم        در ســایه ی  دولتی پنــاهی گیرم

صـد راه ز هر ذرّه چو بر می خیــزد       پس من چه کنم کدام راهی  گیرم؟

*************

گاه  لاف  آشنـــایی  می زنیـــم         گه غمش را مرحبـــایی می زنیـــم

همچـو چنگ از پرده ی  دل زار زار        آخر  این  دم  ما  ز جایی می زنیــم

ما مسیم  و  این  نفس های به درد        بر امیــــد  کیمیـــایی  می زنیـــم

اندر  این  دریا  که عالم  غرق اوست        بی دل و جان دست و پایی می زنیم

*************

همه عالم خروش و جوش از آن است        که  معشـوقی  چنین  پیدا   نهان است
ز هریک ذرّه خورشیــدی  مهیّـاست          ز هر یک قطره ای بحری     روان است
اگر یک ذرّه  را   دل  بر  شـــکافی         ببینی  تا  که  اندر  وی چه   جان است
اگر   جمله   بدانی   هیـــچ   دانی        که  این  جمله نشان از  بی نشــان است
 *************

ز عشقت سوختـم ای  جان  کجـایی        بمـاندم بی ســر و سـامان کجـایی
ز پیـــدایی خود  پنهــان   بماندی        چنین پیـدا، چنین پنهــان کجـایی
چو تو حیــران خود  را دست گیری        ز  پا  افتــاده ام  حیــران  کجـایی
ز  شــوقِ  آفتـــــابِ    طلعت   تو        شـدم  چون  ذرّه  سرگردان کجایی

*************

ای  جهانی  جان  و دل حیران تو       صد  هزاران  عقل  سرگردان تو

گوئیا سرگشتگی داری تو دوست      کاسمان از گشتگی تو دو توست

ای دلم  هر دم  ز تو   آغشته تر      هر زمانم  بیش  کن  سرگشته تر

                     در تحیر مانده ام  در کار  خویش       می بمیرم  از غم  بسیار  خویش                                                   

                                   *************                                 

خداوندا به حقّ آن که  می داری تو  او  را  دوست       که  این  شوریده خاطر را نجاتی ده  ز  حیرانی

به جان او رســان نوری که برهد زین همه شبهت       دلش  را  آشــکارا  کن  همه  اســـرار  پنهانی

غفلت یا حیرانی؟؟؟

علیرغم توصیف­ های متعدّدی که مولانا از حیرت و مصادیق مختلف آن داشته است، غفلت را ستون هستی معرّفی کرده ­است. مولانا غفلت انسان را قضای الهی می­ داند. در حکایت رفتن ذوالقرنین به کوه قاف، می­ گوید: وجود غافلان مانند کوه­ های برف مانع از رسیدن گرما و شراره ­های آتش است. زیرا شوق دیدار حق، مثل آتش می ­تواند عارفان را بسوزاند. در حقیقت مولانا، بقای این جهان را به غفلت غافلان، ربط داده ­است. در دفتر چهارم از مثنوی می ­گوید: تخت بلقیس یا هر فرمانروای دیگر، مثل تخته پاره ­هایی است که دست و پای فرمانروایان در میان آن گیر کرده است، زیرا آنان شراب بندگی را نچشیده­ اند وگرنه، مثل ابراهیم ادهم ملک و پادشاهی را کنار می­ گذاشتند و از عالم مادّه می­ بریدند. پروردگار شماری را به مطامع این جهان دلخوش کرده­ است زیرا اگر همه ­ی افراد بشر از هوشیاری و خردمندی کامل برخوردار بودند، نظم جهان وترتیب معاش و چگونگی تنازع و بقا بر این حال که می­ بینیم، نمی ­بود. همه ­ی آرزوها و محبّت­ هایی که نسبت به پدر و مادر و دوستان و به آن­چه در میان آسمان و زمین است، از مناظر طبیعت، حبّ دنیا و مال و ثروت و مقام و منصب و خوردنی ­ها و نوشیدنی­ ها، هر یک به نوعی نقاب و روپوشی هستند، که انسان را از دیدن جمال یار مانع می ­شوند. مولانا می­ گوید: حق ­تعالی این نقاب­ ها را از پی مصلحتی آفریده ­است، چرا که اگر آن حضرت جمال بی ­بدیل خود را بی­ نقاب به بندگان خود بنمایاند، هرگز تاب آن را نخواهیم آورد. این فاصله که بین عبد و معبود است، بدون شک از پی حکمت و مصلحتی است. مولانا در مقالات خود می ­گوید:

« قومی را خدا چشم­ها شان را به غفلت بست، تا عمارت این عالم کنند. اگر بعضی را از آن عالم غافل نکنند هیچ عالم آبادان نگردد. غفلت عمارت و آبادانی ها انگیزاند، آخر این طفل از غفلت بزرگ می ­شود و دراز می ­گردد و چون عقل او به کمال می­ رسد، دیگر دراز نمی ­شود. پس موجب و سبب عمارت غفلت است و سبب ویرانی هشیاری است. » (کتاب مقالات مولانا، صص 89-89)


اُستُن این عالم ای جان، غفلت است           هوشیاری این جهان را آفت است

هوشیاری زان جهــانست و چو آن            غالب آید، پست گردد این جهــان

هوشیــاری آفتــاب و حرص، یخ             هوشیـــاری آب و این عالم وسخ

زان جهــان اندک ترشّح می­ر­سد            تا نخیزد زین جهان حرص و حسد

گـر ترشّــح بیش تر گــردد زغیب           نی هنــر ماند در این عالم، نه عیب

                                                          (مولانا،دفتر اول، بیت: 188)

کودکان کوچک، عارفان بزرگ اند...

«از جهان قسمت ارباب نظر حیرانیست

 نرگس از باغ بجز دیده ی حیران نبرد »

(صائب)


وقتی دفتر زندگانی خود را ورق می زنم، و در ایّام گذشته نظر می افکنم، تصاویر خیالی و حیرت انگیز دوران کودکی ـ آن هنگام که ساعت ها با نگاه پاک و معصومانه ی خود در آسمان صاف و پرستاره چشم می دوختم و در چشمک زدن ستاره ها و حرکت شهاب سنگ ها به تماشا می نشستم و در چگونگی و چیستی آن ها می اندیشیدم ـ توجّهم را به خود جلب می کنند، و جمله ی «کودکان کوچک، عارفان بزرگ اند» را، به ذهنم تداعی می کنند.

     اکنون که نگاه ِ توأم با حیرانی دوران کودکی را در اندیشه ها و آثار عارفان و بزرگان می بینم و تکرارِ همان چیستی ها و چگونگی ها را در دواوین شعرا می خوانم، متوجّه این نکته می شوم که زندگی همه ی ما از اوان کودکی تا کهنسالی، سرشار از حیرانیست.

چیست این سقف بلند ساده ی بسیارنقش؟     زین معمّا هیچ دانا در جهان آگاه نیست    (حافظ)

      صیّاد عشق دام خود را تنیده و در دریای بی کران هستی نهاده است، و این دیدگانِ تشنه ی ماست که حیران و گریان، گرفتار دام صیّاد، چشم امید به سوی باغبان هستی دوخته است، تا شاید ما را همراه با تمام گل هایِ نرگسِ باغِ هستی، به نگاهی سیر مهمان کند، و عطشِ دیرینه مان را فرو نشاند.

      من نیز چشم به او دوخته ام، شاید چون خورشیدی از افق امیدم طلوع کند و تیرگی های سرگشتگی و سرگردانی را با انوار طلایی خود بزداید. شاید بیاید و با پنجه های نوازش گر خود، و سرمه ای به رنگ نور، چشمان خیره ام را روشنی بخشد، و نفس گرم بلبلان و لطافت و پاکی باران را مهمان همیشگی ام کند.

صید عشقم چو شمع خاموشم /  بلبلی خسته ام که نخروشم
زنده ی مرده ام ز حیــرانی /  در غمِ سوگ خود سیه پوشم
                                                             (مسرور)


      از ابتدای خلقت معمّاهایی برای انسان مطرح بوده که همواره اندیشه ی انسان را به خود مشغول نموده و هنوز که هنوز است، همچنان ناگشوده باقی مانده است؛ این معمّاها که هر طایفه و گروهی با هر مسلک و آیینی، به طریقی در حل ّ آن تلاش نموده اند، سه چیز است:

ــ کجا بوده و از کجا آمده ایم؟

ــ کجا می رویم ؟

ــ اینجا چه باید بکنیم؟ 

عیــان نشد که چرا آمدم کجا بودم /  دریغ و درد که غافل ز کار خویشتنم

                                                                               (حافظ)

      بزرگانی چون سقراط، بعد از سال ها تلاش در جست و جوی حقیقت، به عجز و حیرانی خود اعتراف کرده، گفته اند: «هیچ چیز بر ما معلوم نشد.»  این جمله و جملاتی نظیر این ها، انگیزه و خارخار اندیشمندان را برای تلاش بیش تر در این زمینه برانگیخته است. فیلسوفان با سلسله روابط علّی و معلولی خود، دچار سیر تسلسل گشته، نتوانسته اند کاری از پیش ببرند. چرا که عقلی که به آن تکیه می کردند، بند در پایشان می نهاد و آنان را از سیر در عوالم بالاتر مانع می شد. بزرگان معتقدند، عقل به تنهایی نمی تواند معمّای هستی را حل کند. و باید آن را  با کلید حیرت عارفانه گشود.

«در دایره ای کآمدن و رفتــن ماست

آن را نه بدایت، نه نهــایت پیــداست!

کس می نزند دمی در این معنی راست

 کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست؟»


     گروهی به حیرانی عقل پی بردند و ناچار در پی یافتن راهی دیگر به تکاپو پرداختند. کسانی نظیر غزّالی در «المنقذ من الضّلال» بعد از آزمودن همه ی علوم با صراحت اعلام کرد که راه دل بهترین راه برای کسب معرفت و شناخت خداوند است. وی عقاید صوفیان و روش آنان را بهترین عقیده و روش معرّفی کرد؛ هرچند که عقیده ی او سال ها فلسفه را از رونق انداخت؛ ولی راهی تازه فراروی علاقه مندان به کشف و شناخت گذاشت.

      صوفی در این راه از «عشق» نیرو می گیرد و با دو بال کشف و شهود در ملکوت  سیر می کند و پای بر عرش اعلا می نهد. همان عشقی که در تمام ذرّات جهان هستی، ساری و جاریست، و مایه ی خلقت کون و مکان است. در نظر عارف، تمام هستی عاشق خلق شده است و تمام مخلوقات اعمّ از جماد و نبات و حیوان، هریک به زبان و بیان خود تسبیح او می گویند و به نوعی جویان و حیران اویند. در نگاه انسان عارف تمام پدیده ها و ذرّات هستی رازآلود است. بنابراین هیچ گاه از کنار امور و اتّفاقات به سادگی رد نمی شود. گویا هر چیزی برای او کلیدی است که دری از درهای معرفت را می گشاید. او در راه عشق گام برمی دارد و هر چه پیش تر می رود؛ راه های تازه ای از راه اصلی منشعب می گردد؛ و حیرانی اش فزونی می یابد؛ چرا که جهان، جهان شگفتی و حیرانیست، و خداوند در شکل ها و رنگ های متنوّع در آینه ی هستی تجلّی می کند.

       با عشق می شود به راز هستی پی برد، و محرم سرّ الهی گردید. عشق نیرویی است که روح را تلطیف می کند و از تعلقّات می رهاند. این روح تصفیه شده، عاشق را به اوج اقتدار می رساند، چنان که سر به آسمان می ساید، و به مقامی بالاتر از مقام ملائک می رسد. در این صورت است، که دل عاشق « منشأ بزرگ ترین الهام ها، آفرینندگی ها، از خود گذشتگی ها و جلوه های زیبا و باشکوه زندگی می شود. عشق عرفانی نیز یکی از جلوه های بی مانند همین انرژی خلّاق، سازنده و بالا برنده ی انسان، تا حدّ خدایان است.» (فرشاد، محسن، پیوند علم و عرفان، ص 185)

       عشق به خدا « از احساس تنهایی و جدایی سرچشمه می گیرد و هدف از آن وصال معشوق و غلبه بر جداییست، و در واقع در همه ی ادیان، خدا به منزله ی خیر مطلق است، و این تصویریست از حقیقت دنیای روحانی، که در فکر انسان به وجود آمده... از راه شناخت خدا، او را به درون خود می آوریم، و با عشق ورزیدن به خدا در او حلول می کنیم. (فروم، اریک، هنر عشق ورزیدن، ص 114)

       پیر هرات،(خواجه عبدالله انصاری) عشق را چنین توصیف می کند: «اگر بسته ی عشقی، خلاص مجوی و اگر کشته ی عشقی، قصاص مجوی، که عشق آتشی سوزان است، و بحری بی پایان است. هم جان است و هم جانان است و قصّه ی بی پایان است، و درد بی درمان است، و عقل در ادراک وی حیران است، و دل از دریافت وی ناتوان است و... .

هر دل که طواف کرد، گردِ درِ عشق /  هم خسته شود در آخر از خنجرِ عشق

این نکته نوشته اند بر دفتــرِ عشق /  سَر دوست ندارد آن که دارد سَرِ عشق»

               (کامیاب تالشی، نصرت اله، عشق در عرفان اسلامی،  ص 97)

مولانا می گوید:

هر که در او نیست از این عشق رنگ / نزد خدا نیست به جز چوب وسنگ
عشـق برآورد ز هر سنگ آب /  عشـق تراشیــد ز آیینـــه رنگ
کفر به جنگ آمد و ایمان به صلح /  عشق بزد آتش در صلح و جنگ
عشق گشـاید دهن از بحر دل /  هر دو جهــان را بخورد چون نهنگ
عشق چو شیر است، نه مکر و نه ریو /  نیست گهی روبه و گاهی پلنگ
چون که مـدد بر مدد آید ز عشـق /  جان برهد از تن تاریک و تنگ
عشق ز آغاز، همه حیرت است /  عقل در او خیره و جان گشته دنگ
                                 (مولانا، دیوان شمس، جلد اوّل، ص 658)

      آری، اگر عاشقانه بنگریم جهان، جهان حیرانیست. عاری از هر گونه تکرار،  که در آن همه چیز رنگ و بوی تازگی دارد. گویا در پسِ همه ی شادی ها و غصّه ها، در آمدن فصول، روز ها و  شب ها، زاده شدن ها و مردن ها و آمدن ها و رفتن ها، حقایقی نهفته است تا وجودمان را سرشار از حیرت کند، و اندیشه و حیرانی را چون خونی در رگ های هستی به جوش و خروش آورد. استادی فرزانه خوب سروده اند که:

این جوش و خروش در رگ و ریشه ی ماست

خون دل ماست این که در شیشه ی ماست

در کاسه ی ســر به جای می در جوش است

اندیشـه ی خون که خون اندیشـه ی ماست

(استاد سرامی)

دانش حیرانی نادانی است.


«حیرت» ششمین مرحله از مراحل سیر و سلوک، وادی کمال انسانیّت، عصاره ی سیر و سلوک و جمع بین طریق و منزل است. از آن جا که شعر عطّار بعد از شعر سنایی دومین اوج شعر عرفانی است و عطّار نیشابوری اولین کسی است که با امعان نظر و باریک اندیشی های عرفانی خویش حقیقت وجودی هفت وادی سیر و سلوکِ طریقت را مطرح نموده است؛ در این جستار بررسی ششمین وادی سلوک و جلوه های آن و همچنین تأثیر حیرانی در خلق آثار و تلوّن و کمال و جمال آثار ایشان مطالعه شده و نقش کلیدی و اساسی حیرانی در ابدال و وصول معنوی عارف مورد بررسی قرار گرفته است. عطّار به طور کلّی از دو نوع حیرت (محمود و مذموم) سخن گفته است. وی حیرت در ذات خداوند، حیرت ناشی از شکّ و تردید و جهل و نادانی و حیرت فلاسفه و استدلالیان را مذموم، و حیرت در جمال جمیل الهی را والاترین نوع حیرانی دانسته است. به اعتقاد عطّار، معرفت گم شده ی سالک است، هرچه بندگی بیش تر باشد، حیرانی سالک نیز قوی تر است، امّا جدایی و افتراق کثرات هیچ گاه به وحدت نمی رسد و عاقبت حیرانی، حیرانی و دانش حیرانی؛ نادانی است.


کلیدواژه ها: عرفان، عطّار، حیرانی.


نکته: این مقاله به عنوان مقاله ی برتر همایش «عرفان در ادبیات فارسی» گچساران 93، معرّفی و در مجموعه مقالات همایش منتشر شده است.