مولانا در دفتر اوّل مثنوی معنوی در داستان «بازرگان و طوطی» چنین می گوید:
گر فــراق بنــده از بد بندگیست چون تو با بَد، بَد کنی پس فرق چیست؟
ای بدی که تو کنی در خشم و جنگ با طربتر از سماع و بانگ چنگ!
ای جفای تو ز دولت خوبتر! و انتقام تو ز جان محبوبتر!
نار تو اینست نورت چون بود! ماتم این، تا خود که سورت چون بود
از حلاوت ها که دارد جور تو وز لطافت کس نیابد غور تو
نالم و ترسم که او باور کند وز کرم آن جور را کمتر کند
عاشقم بر قهر و بر لطفش بجد بوالعجب من عاشق این هر دو ضد
در نظر مولانا، مرگ پایان زندگی نیست، بلکه سرآغازی دیگر و به منزله ی پلی برای عبور و نیل به نشئه ای دیگر است. از این رو تصویری که از مرگ در آثارش رقم می زند، هراس انگیز نیست. مولانا شاعری است که در آثار و افکارش، اندیشه ی امید به فردایی بهتر و شور و نشاط زندگی موج می زند و به خاطر همین امید است که حتی در خرابه ها هم به دنبال گنج می گردد.
گر بریزد خون من آن دوست رو
پایکوبان جان برافشانم برو
آزمودم مرگ من در زندگیست
چون رهم زین زندگی، پایندگیست
اقتلونی اقتلونی یا ثِقات
انَّ فی قتلی حیاتا فی حیات
یا مُنیر َالخَدِّ یا روح البقا
اِجتذِب روحی و جُد لی باللقا
لی حبیبٌ حُبُّهُ یَشوِی الحَشا
لَو یَشا یَمشی علی عَینی مَشی
در ابیات بالا ـ که از دفتر سوم مثنوی معنوی است ـ ضمن اشاره به سرگذشت حسین بن منصور حلاج ـ که پای کوبان به سوی دار می رفت ـ اشعار منسوب به حلاج را یادآوری می کند و می گوید: بکشید مرا ای دوستان، براستی که در مرگ من زندگی پسِ زندگی است. زیرا با مرگ به وصال معشوق نایل می شوم؛ معشوقی که از عشق او «احشاء» و اندرونم در سوز و گداز است. نمونه های دیگری که در ادامه می آید، از غزلیّات شمس برگزیده شده است که همین روحیه ی امید و آیه ی « سبقت رحمتی غضبی» را مورد تأیید قرار می دهد.
به روز مرگ، چو تابوت من روان باشد گمان مبر که مرا درد این جهان باشد
جنــازه ام چو بینـی، مگو فـراق فراق مـرا وصـال و ملاقـات آن زمـان باشد
********
درد ما را در جهان درمان مبادا بی شما مرگ بادا بی شما و جان مبادا بی شما
********
اندر شکم چه باشد وندر عدم چه باشد؟ کاندر لحد ز نورت رقص است استخوان را
********
بمیرید، بمیرید و زین مرگ متــرسید کزین خاک برآیید، سمــاوات بگیــرید
********
از مرگ چه اندیشی چون جان بقا داری؟ در گور کجا گنجی چون نور خدا داری؟
********
ز مرگ خویش شنیدم پیام عیــش ابد زهی خدا که کند مرگ را پیمبــر عیش!
********
هر که شود صید عشق کی شود او صید مرگ؟ چون سپرش مه بُدی کی رسدی زخم تیر؟
********
خلقان ز مرگ، اندر حذر، پیشش مرا مردن شکر ای عمرِ بی او مرگِ من، وی فخرِ بی او عار ِمن
ای که در دارِ فنا عمر ِجوان سوخته ای! بهر آن دارِ بقا، گو که چه اندوخته ای؟
دل مجـروحِ کسی را تو مداوا کردی؟ یا که از ظلم به خود آتشی افروخته ای؟
یک روز از باغبان شهرم پرسیدم:
اینگونه با شتاب چه می کاری؟
خندید با دو چشم هراسان گفت:
تازه نهال نو ثمرم را
محصول عمر خود پسرم را********************
... فرزندم
رؤیای روشنت را
دیگر برای هیچ کسی بازگو مکن!
حتی برادران عزیزت
میترسم
شاید دوباره دست بیندازند
خواب تو را
در چاه ...
******************
...از بد بتر اگر هست
این است
اینکه باشی
در چاه نابرادر تنها
بی که یوسف باشی...
******************
... راستی آیا
کودکان کربلا، تکلیفشان تنها
دائماً تکرار مشقِ آب! آب!
مشقِ بابا آب بود؟
دنیا به مثال کف و در آب روان است شاهد به فنائیّت آن، آیه ی فان است
صیّــادِ اجل می فکَنَــد تیر به گلّه صیدش سر تابوت ببین پیر و جوان است
مشغــول چَــرا بود همین باقی گلّه مستغــرق بحر لعب و در خفقــان است
انسان لفی خسر که خواندیم ز قرآن از خاطرمان رفته چه حاجت به بیان است؟
امروز به تخت اند سلاطین جهانی فردا به لحد مونس آن مورچگان است
آیا چه شد اسکندر ذوالقرن ای عاقل؟ در سوره ی کهف حشمت آن خیل عیان است؟
آیا اثری هست ز بلقیس و سلیمــان وز آصف و علم و هنرش وردِ زبان است؟
بدکار برفتند همه از اهل عذاب اند بر متّقیان جنّت و خیراتِ حِســان است
ای اهل تکاثر که در این باغ بهاری! فردا گل و لاله هدف باد خزان است
امروز که وقت است برو راه خدا جو فردا به حیاتت چه امید و چه گمان است؟
شعر از: مرحوم شیخ احمد مختاری