در بهاران کم تر از طبیعت نباشیم، ما نیز دگرگون شویم...

این همه گفتیم لیک اندر بسیچ       بی‌عنایات خدا هیچیم، هیچ

بی عنایات حق و خاصان حق    گر مَلَک باشد، سیاهستش ورق

ای خدا ای فضل تو حاجت روا         با تو یاد هیچ کس نبود روا

قطرۀ دانش که بخشیدی ز پیش    متصل گردان به دریاهای خویش

قطرۀ علمست اندر جان من        وارهانش از هوا وز خاک تن

از عدمها سوی هستی هر زمان    هست یا رب کاروان در کاروان

در خزان آن صد هزاران شاخ و برگ    از هزیمت رفته در دریای مرگ

زاغ پوشیده سیه چون نوحه‌گر      در گلستان نوحه کرده بر خضر

باز فرمان آید از سالارِ ده             مر عدم را کانچ خوردی باز ده

ای برادر عقل یکدم با خود آر       دم بدم در تو خزانست و بهار

باغ دل را سبز و تر و تازه بین     پر ز غنچه و ورد و سرو و یاسمین

این سخنهایی که از عقل کلست   بوی آن گلزار و سرو و سنبلست

از بهاران کی شود سرسبز سنگ     خاک شو تا گل نمایی رنگ رنگ

سالها تو سنگ بودی دل‌خراش      آزمون را یک زمانی خاک باش

مثنوی معنوی مولانا دفتر اول


بامدادی که تفاوت نکند لیل و نهار      خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار

بلبلان وقت گل آمد که بنالند از شوق      نه کم از بلبل مستی تو، بنال ای هشیار!

آفرینش همه تنبیه خداوند دلست     دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار

این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود     هر که فکرت نکند، نقش بُود بر دیوار

کوه و دریا و درختان همه در تسبیح‌اند     نه همه مستمعی فهم کنند این اسرار

خبرت هست که مرغان سحر می‌گویند      آخر ای خفته سر از خواب جهالت بردار

هر که امروز نبیند اثر قدرت او      غالب آنست که فرداش نبیند دیدار

تا کی آخر چو بنفشه سر غفلت در پیش       حیف باشد که تو در خوابی و نرگس بیدار

نعمتت بار خدایا ز عدد بیرونست      شکر انعام تو هرگز نکند شکرگزار

ناامید از در لطف تو کجا شاید رفت؟     تاب قهر تو نیاریم خدایا زنهار

سعدیا راست رُوان گوی سعادت بردند     راستی کن که به منزل نرود کجرفتار

برگزیده از قصاید سعدی