سفر به قتلگاهی در سرپل ذهاب...

به یاد گلگون کفنان تپه ی بابا هادی در عملیات کربلای نه

به یاد سی و هفت سربازِ بی سر، که سر و جان خود را در راه مرام خود باختند...

به یاد کامل...


من در آن بیراه ، راهی دیده ام            در شب دیجور، ماهی دیده ام

در جوار کربلا، در دشت خون            دشتِ سرپُل، قتلگاهی دیده ام

******************

آن سپاهی گفت: این جا کربلاست     کربلا در کربلا گویی، رواست

سی و هفت سربازِ بی سر، غرقِ خون   چون شهِ لب تشنگان، سرها جداست

******************

آمدم،  با  مادرِ پیر  آمدم            از خودم، از دیگران، سیر آمدم

ناله و فریادِ تو، در کوه هاست         شرمسارم که چنین دیر آمدم!


جبهه یعنی عرصه ی دلدادگی

یاد گل های بهاران زنده باد!        یاد جنگ و شور و ایمان زنده باد!

یاد گلگون جامه های جبهه ها      رهرروان راه قرآن زنده باد!

یاد مرغان طریق کوه قاف     سالکان کوی عرفان زنده باد!

آن وفادارنِ پیمانِ الست     آن وفا و عهد و پیمان زنده باد!

عشق ورزی با جمال لایزال     گرمی بازارِ جانان زنده باد!

یاد شیدایانِ مستان وصال      های و هوی جانفشانان زنده باد!

جبهه یعنی عرصه ی دلدادگی

این چنین عشق و چنین جان زنده باد!

شتابِ عمر

 

جانا شتاب دارد گویا که جان عمرم!  /  در  فصل نوبهاران دیدم  خزان  عمرم

یک دم به غم گذشت و روز دگر به فرقت/ در حیرتم چه دارم تا این زمان عمرم؟!

بس سعی ها نمودم نامد مراد حاصل / تیری به آن نَجَست آه، از این کمان عمرم

فریاد  بارالها  از  روبهان رنگین! /  زرد است روی سرخ و چون ارغوان عمرم

بس ناصحان بگفتند «مسرور» باش و بی غم / رو رو، که غم گرفته ست تاب و توان عمرم


**************


ساقی  ز می نابت، گه شاد و گهی زارم /  گه غرق به غم ها و گه بیدل و هشیارم

از باده و مستی ها کم گو که در این مجلس / از بی خبران بالله، رنجور و دل آزارم

هر تیر بلایت را آتش زن این دل کن /  مجنون ره عشقم، آسوده ز آزارم

دورم نکن از کویت گم گشته رهم جانا / ز عشاق جدا مپسند، دیگر چه طلب دارم؟



بررسی و تحلیل شعر عاشورایی اردبیل با تأکید بر اشعار شیخ احمد مختاری

چکیده

مرثیه­ سرایی در تاریخ آذربایجان از قدمتی بسیار برخوردار است و حماسۀ حسینی، بخش قابل توجّهی از ادبیات سنّتیِ آذری­ها را به خود اختصاص داده ­است.شهر اردبیل، محلّ استقرار صفویان، پایتخت تشیّع بوده ­است. این مقاله بر آن است تا ضمن معرّفی یکی از شاعران عاشورایی اردبیل، مروری بر سیر تاریخی ادبیّات عاشورایی و نوحه ­سرایی در این استان داشته باشد و مختصّات شعر عاشورایی این منطقه را از نظرگاه قالب و محتوا تحلیل و تبیین کند.«شیخ احمد مختاری» یکی از شعرا و فضلای استان اردبیل، صاحب کتاب«ارمغان مختاری» است... 

ادامه مطلب ...

آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست...

گاه انسان چیزی گم می کند و دنبال گم شده اش می گردد؛ این درد بسی آسان تر است؛ زیرا می داند که دنبال چه چیزی می گردد. اما زمانی انسان بدون آن که بداند دنبال چه چیزیست، مدام در جستجوست و گاه دنبال چیزیست که همه جا هست، امّا در عین حال هیج جای به خصوصی امکان یافتنش نیست. این دردیست که بر دل انسان عارف و عاشق بسیار سنگینی می کند.

    مرغی به حضرت سلیمان عاشق می شود و هر لحظه بی قرار و بی قرارتر می گردد؛ هر صبح پیش آن حضرت می آید و دزدیده به او نگاه می کند. حضرت سلیمان به او می گوید: می دانم که بر من عاشقی، اگر می خواهی مال من باشی و من مال تو باشم؛ حاجتی دارم آن را برآورده کن: چوبی می خواهم، که نه تر باشد و نه خشک، نه کج باشد و نه راست. عاشق بی قرار پذیرفت و مست عشق، گرد شاخسارها به جست وجو برخاست. به هر شاخی منقار می کوفت و همه جا نشان چنین چوبی می جست. اما بیچاره مرغکِ زار از کجا می دانست، چنین چوبی در تمامی دنیا یافت نمی شود. انسان های عارف نیز در نشیب و فراز وادی های سلوک جویای چنین چوبی هستند، و با سرگشتگی دنبال چنین طلب محالی در جست و جویند.

از چنین چوبی ترا نامی بس است / سوی تو یک ذرّه پیغامی بس است

                               (شجیعی، پوران، جهان بینی عطّار، ص212)

زیرا که چنین طلبی به یافتن منجر نمی شود و عاقبت باد به دست خواهی بود.

این طلب در آبِ بحر انداز تو / کاین چنین چوبی نیابی باز تو

                                                               (همان جا)

بنمای رخ که باغ و گلستــانم آرزوست / بگشــای لب که قنـد فراوانم آرزوست
ای آفتـــابِ حسن برون آ دمی ز ابر/  کان چهــره ی مشعشع تابانم آرزوست...
هرچنــد مفلسم، نپـــذیرم عقیــق خُرد /  کانِ عقیــقِ نادرِ ارزانـــم آرزوست
پنهـان ز دیده ها و همه دیده ها ازوست / آن آشـکار صنعتِ پنهـانم آرزوست
                                                            (مولانا، دیوان شمس، غزل 565)

ما سمیعیم و بصیریم و هُشیم...

در عالم عرفان با دنیایی روبه رو هستیم، که در آن همه چیز حیات دارد؛ هیچ چیز گنگ و خاموش نیست. می شود صدای هم صحبتی پرندگان و گل و گیاه را شنید، می توان پنجه ی گرم و نوازش گر آفتاب را که بدون گزینش، بر سر و روی  همگان می تابد، حس کرد؛ می توان صدای خاموش و دل پر طراوت ابر و هوهوی باد را شنید؛ می توان با همه چیز سخن گفت، با این نگاه دیگر سنگ، سخت و صمّاء نیست. می توان دل سنگ را به لطافت برگ گل حس کرد؛ می توان از همه چیز صدای گرم عشق و محبّت و دوستی را شنید و همراه با همه ی آن ها سرود عشق را ترنّم نمود.

      تأمّل در اشعار مولانا نشان می دهد که وی از یک اشراق باطنی توأم با نگرشی کیهانی برخوردار بوده است؛ چرا که وی تمام هستی را زنده و عاشق احساس می کند. مولانا وقتی در نور «الله» غرق می شد، یا از عشق او مشتعل می گردید، هر چه را در پیرامون خود می دید، تسبیح گوی و مستغرقِ ذکر و شوق و سر تا پا سمیع و بصیر می یافت.

جمله ی ذرّات عالم در نهــان / با تو می گویند روزان و شبــان

ما سمیعیم و بصیریم و هشیم / با شمـــا نامحـرمان ما ناخوشیـم

چون شما سوی جمادی می شوید / محرم جان جمادان کی شوید؟

(مولانا، مثنوی، دفتر سوم، ابیات 1021-1019)

      «درک مولانا از جهان به عنوان یک نظام یا دستگاه شنوا، بینا و هوشمند، نه تنها یک نوع شناخت شناسی عرفانی است، بلکه یک معرفت شناسی ایده آلیستی یا پندار گرایی نیز هست. شناخت شناسی عرفانی مولانا او را در برابر جهانی قرار می دهد، که چون خودِ او سمیع و بصیر و هشیار است. انسان هوشمند است و با روح و روان خود با گیتی در ارتباط است.» (فرشاد، محسن، پیوند علم و عرفان، ص 226)

      به ذکرش هر چه بینی در خروش است / دلی داند در این معنی که گوش است

                                                            (سعدی، کلّیّات، ص 69)

در تأکید همین مفهوم، در حکایتی زیبا چنین آمده است:

«جوانمردی در صحرایی می گذشت، سنگی را دید که به سان قطرات باران پیوسته از او آب همی چکید. ساعتی در آن نظر می کرد و در صنع خدای عزّوجلّ اندیشه می کرد. ربّ العالمین، کرامت آن دوست را، سنگ به آواز آورد، تا گفت: «یا ولی الله، هزاران سال است تا مرا بیافرید و از بیم قهر او و سیاست خشم او چنین می ترسم و اشک حسرت همی ریزم...آن ولی خدا گفت: «بار خدایا این سنگ را ایمن گردان!» ولی برفت. چون باز آمد، همچنان قطره ها می ریخت. در دل وی افتاد که مگر ایمن نگشت از قهر او. سنگ به آواز آمد که: «یا ولی الله، مرا ایمن کرد، امّا به اوّل، اشک همی ریختم از حیرت و بیم عقوبت و اکنون، اشک همی ریزم از ناز و رحمت، و ما را بر این درگاه، جز گریستن کاری دیگر نیست، یا گریستن از حسرت و نیاز، یا گریستن از رحمت و ناز.» (پورجوادی، نصراله، زبان حال، ص 161)