نسبت میان دین و عرفان

نسبت میان دین و عرفان

همواره دو نگاه نسبت به دین وجود داشته است. نگاهی آن را غیر خلّاق، ایستا و گذشته ­نگر می‌داند و کسانی آن را خلّاق، پویا و اکنون ­نگر می‌شمارند. این طرز تلقّی­ ها در قالب منازعه بین سنّت و بدعت، در جهان اسلام نیز مطرح بوده است و طبعاً به عرفان اسلامی هم راه یافته است. از این­رو احمد جام می‌نویسد: «از بدعت حذر باید کرد چندان که توانی، و به سنّت و جماعت رغبت باید نمود چندان که توانی.» (فولادی، 1389: 125)؛ با این حال، عرفان، ذاتاً تجربه‌گرا است و عرفا همواره بر تجربی بودن منابع معرفتی خویش تصریح داشته‌اند.

به گفته­ی صدرالدّین قونوی بدعت اولیای حق، به مثابت سنّت انبیای کرام است و حکمت آن را ایشان دانند و هرچه از ایشان صادر شود، بی­اشارت قادر نیست. (فولادی، 1389: 50) تجدید تجربۀ نبوی در قالب ولی، امری است که عرفا مدّعی آن بوده‌اند و این امر، از سوی سنّت­ گرایان دینی، مورد انتقاد قرار گرفته است، چنان­که ابن عقیل می‌گوید:

«کلام صوفیان، بیشتر اشارت است به برداشتن وسایط نبّوت.» (ابن جوزی، 1367: ۲۶۱) بدین­ گونه درباره­ی نسبت عرفان با دین، اجمالاً جز دو دیدگاه مخالف و موافق نمی‌شناسیم؛ امّا روشنگری عرفا در این باره، دیدگاه سومی را به این دو دیدگاه افزوده است. بر پایۀ این دیدگاه، سیر عارفانه سه منزل دارد: شریعت، طریقت و حقیقت. در این میان، شریعت از حقیقت جدا نیست و به نوشتۀ هجویری:

«اقامت شریعت بی­ وجود حقیقت، محال بود و اقامت حقیقت بی­ حفظ شریعت، محال.» (هجویری، 1371: ۲۸۵) با این همه، ارزشی که عرفا در نهایت برای شریعت نسبت به حقیقت در نظر می‌گیرند، چیزی است مانند ظاهر نسبت به باطن. چنانچه شیخ محمود شبستری می‌گوید:

شریعت پوست، مغز آمد حقیقت

 

میان این و آن باشـــد طـــریقت
(شبستری،1386: 98)

بر این پایه که تعارضی میان این دو پیش می‌آید، چاره ­ای جز رها کردن ظاهر به نفع باطن نخواهد بود و بدین دلیل، تجربۀ عرفانی، نه کاملاً غیردینی است و نه کاملاً دینی، بلکه فرادینی است؛ یعنی خود برای خویش مذهبی می‌سازد که امکان دارد با ظواهر یک دین به مفهوم سنتّی آن منطبق باشد یا نباشد. به قول مولوی:

ملّت عشق از همه دین­ها جداست

 

عاشقان را ملّت و مذهب خداست
(مولوی، 1374: 2/244)

از نظر عطّار رابطۀ ظاهر و باطن شریعت سه مرحله شریعت، طریقت و حقیقت در واقع مراتب وصول به حقیقت به نسبت از خویشتن رستن است. شریعت راه دشوار و درازی است؛ امّا پیمودنی و برگشتی است. طریقت راه عظیمی است که برآمدن از آن به جذبۀ حق وابسته است و تنها کوشش بنده کافی نیست. برآمدن و برنیامدن از آن در گرو سابقۀ لطف و کشش حق است و «حقیقت» راه هلاک و محو شدن است. آن­که در این راه می‌رود، می‌بایست دل بر محو هلاک بگذارد و تنها به شرط عشق یا درد است که پیمودنی است. وقتی سخن از طریقت و حقیقت و عشق و تجربه­ های عرفانی است دیگر جایی برای شریعت و تصوّف زاهدانه نمی­ ماند. آنچه در این مرحله مهم است، مطیع جذبه و اشراقات الهی بودن است که برای سالک «وقت» به حساب می‌آید و سراسر وجود او را فرا می‌گیرد و در آن لحظه برتر از شریعت به حساب می‌آید. به همین دلیل شیخ صنعان برای هریک از مظاهر عبادت ظاهری که مریدان به او پیشنهاد می­ کنند، یک مظهر باطنی به عنوان پاسخ می‌آورد و گذر از ظاهر به باطن را نشان می‌دهد.

پس، عرفان، در واقع آزمایشگاه بشری ادیان است؛ بنابراین استیس بر آن می‌رود که به جای سخن گفتن از عرفان دینی، بهتر است از دین عرفانی سخن بگوییم (استیس، 1375: ۳۵۶) و دین عرفانی دینی است که داده‌های سنتّی آن، با یافته‌های تجربی عرفا قابلیّت انطباق داشته باشد.


کتابنامه:

-         ابن جوزی، ابوالفرج. (1367). تلبیس ابلیس، ترجمۀ علیرضا ذکاوتی قراگوزلو، تهران: نشر مرکز.

-         استیس، والتر ترنس. (1375). عرفان و فلسفه، (ترجمۀ بهاءالدّین خرمشاهی)، تهران: نشر سروش.

-         شبستری، شیخ محمود. (1386). گلشن راز، تهران: نشر زوّار.

-         فولادی، علیرضا. (1389). زبان عرفان، قم: انتشارات فراگفت.

-         مولوی، جلال ­الدین محمّد. (1374). مثنوی معنوی، بر اساس نسخۀ رینولد نیکلسون، با مقدمّۀ محمّد عباسی، تهران:  نشر طلوع.

-         هجویری، علی اب ن­عثمان. (1371). کشف ­المحجوب، به تصحیح والنتین ژکوفسکی، مقدمّۀ قاسم انصاری، تهران: انتشارات طهوری.


مروری بر سیر تحوّل و تطوّر عرفان

تصوّف و عرفان اسلامی از نیمه دوم قرن دوم هجری است که در فرهنگ اسلامی شکلی به خود می­ گیرد و جایگاهی را برای خود دست و پا می­ کند. تصوّف وعرفان قرن دوم تصوّفی ساده و بی ­تکلّف بود و یک چهرۀ خام و ناپخته و ناصواب  داشت که در آن تنها سخن از قناعت، ترک دنیا و زهد بود و خبری از عناصر واقعی عرفان مانند وحدت وجود و عشق الهی نبود، از بزرگ­ترین و مهم­ترین عرفا در این قرن می­ توان از رابعه عدویه (اوّلین زن عارف و صوفی مسلک)، حسن بصری، ابوهاشم کوفی و سفیان ثوری نام برد.

     عرفان و تصوّف در سده­ ی سوم گسترش یافت و در جامعه به عنوان یک مکتب و آیین شناخته شد، در این سده بود که صوفیان و عرفا به دانش­ های دیگر هم روی آوردند و تصوّف و عرفان را به صورت و رنگ علمی درآوردند، از بزرگان عرفان در این قرن می ­توان به ذوالنون مصری و عبدالله حارث محاسبی، حاتم بن اصم، حمدون قصار و بایزید بسطامی و شاید مهم ­ترین آنان حسین­بن منصور حلاج اشاره کرد، به گفته بسیاری از محقّقان این حوزه جرقه ­ی اندیشه وحدت وجود از این قرن زده شده است.

       در قرن چهارم عرفان اسلامی گسترش فراوانی پیدا کرد و چون با اصول و مبانی عرفان با حکمت ابوعلی ­سینا و توجیه و تطبیق آن با آیات و روایات توسط بزرگان عرفان انجام شد، یکباره نفوذ تصوّف و عرفان در بین آحاد مردم به شدت افزایش یافت، از بزرگان عرفان و تصوّف در این سده می ­توان از شبلی، سراج طوسی، ابو طالب مکی و ابن خفیف شیرازی نام برد.

      روال قرن چهارم در قرن پنجم نیز ادامه داشت و هر روز به دامنه نفوذ و گسترش خود می­افزود. با این تفاوت که در این قرن چند عارف  نامی و بزرگ ظهور پیدا کردند و اوّلین کتب معتبر عرفان و تصوّف نوشته شد که معروف­ترین آنان کشف­ المحجوب از هجویری است. از عرفای مهم دیگر در این قرن می ­توان به ابوالحسن خرقانی، بابا طاهر همدانی، ابوالقاسم قشیری (صاحب کتاب رساله ­ی قشیریه) و خواجه عبدالله انصاری اشاره کرد.

    در قرن ششم چندین تحوّل و تغییر در عرفان و تصوّف به وجود آمد. یکی از این تغییرات تدوین و توجیه حکمت اشراق به وسیله ­ی شهاب ­الدین سهروردی است و دیگری در آمیختن عرفان با شعر و به وجود آمدن ادبیات عرفانی است که بنیانگذار آن حکیم سنایی غزنوی است، از خصوصیات مهم دیگر این سده تعصّب و عدم آزادی در ابراز عقاید و اندیشه و اظهار آن است از بارزترین عارفان این دوران می ­توان از حکیم سنایی، عبدالقادر گیلانی، شیخ احمد غزالی و شیخ نجم الدین کبری نام برد.

     قرن هفتم در طول تاریخ تصوّف از اهمیّت خاصّی برخوردار است زیرا در این قرن شاهد  دگرگونی­ های هستیم که عرفان بعد از خود را به شدّت تحت تأثیر قرار داد. یکی از این تغییرات که شاید مهم ­ترین آنان هم محسوب شود، ظهور محی ­الدین­ ابن­ عربی است، وی عرفان را با حکمت اشراق تلفیق کرد و آن را به صورت علمی درآورد و تصوّف و عرفان را علمی و استدلالی کرد. در این قرن تصوّف و عرفان مانند سایر علوم در مدارس و حوزه­ های علمیه تدریس شد. یکی دیگر از حوادث این سده، ظهور چند عارف شیعی مذهب است که باعث به وجود آمدن چندین فرقه صوفی شد، محی ­الدین­ ابن عربی، مولانا جلال الدین بلخی، سعدی شیرازی، اوحدالدین کرمانی و خواجه نصیرالدین طوسی از مشهورترین عالمان و عرفای این دوران هستند.

     عرفان ذوقی و شاعرانه­ ای که سنایی آن را بنیان نهاد در قرن هشتم با ظهور خواجه حافظ شیرازی به اوج خود رسید، همچنین در سده ­های هشتم و نهم به دلیل توجّه خاصّ امیران و وزیران به تصوّف و عرفان، خانقاه ­های زیادی ساخته شد و گرایش مردم به عرفان افزایش یافت ولی از کیفیت آن کاسته شد ویژگی دیگر این سده زیاد شدن فرقه ­های صوفی است، از مشاهیر این دو قرن در حوزه­ی عرفان و تصوّف، خواجوی کرمانی، خواجه حافظ شیرازی، شاه نعمت­ الله ولی، شیخ محمود شبستری، جامی و شاه داعی شیرازی نام برد. 

بدایت عشق از منظر احمد غزّالی

احمد غزّالی در سوانح العشّاق، بدایت و همچنین پیدایش عشق را منوط به مشاهده می داند. مرغ عشق گاهی از آشیانه ی عزّت به پرواز در می آید و جلوه ای از جمال خود را در چشم مردم مستعدّ آشکار می سازد. این مرحله، بدایت عشق است. بنابراین آغاز و شروع عشق، زمانی است که تخم جمال و زیبایی از نوع مشاهده،  در مزرع دل افشانده می شود: 

ادامه مطلب ...

دمی با عطّار نیشابوری...

در  بیــابانی  که نه  پا  و  نه سر دارد پدید          هر  زمان سرگشته تر هر ساعتی  حیــران ترم
گرچه  بسیـاری رسن بازی  فکرت  کرده ام          بیش از این چیزی نمی دانم که سر در چنبرم
گر بگویم آن چه از اندیشه بر جان من است         یا  چو  من  حیـــران  بمانی،  یا  نداری  باورم 

************

من  پای ز ســر    نمی دانم           او  را  دانــم  دگر   نمی دانم
چندان می عشق یار نوشیدم          کز  میکده ره به در   نمی دانم
جز بی جهتی نشان نمی یابم         جز  بی صفتی  خبر  نمی دانم
مرغی عجبم ز بس که پرّیدم          گم گشتم و بال و پر  نمی دانم

************

در سرم از عشقت این سودا خوش است        در دلــم از شوقت این غوغا خوش است
گر زبانـــم گنگ شـــد در وصف تو        اشک خــون آلود من گویـا خوش است...
گر نبــاشـد هر دو عالـــم گو مبــاش       تو تمـــامی با توام تنهـــا خوش است...
پرتو خورشیـــد چون صحـــرا شود         ذرّه ی ســرگشتـــه ناپـــروا خوش است
چون تو پیـــدا آمدی چون آفتـــاب       گر شـــدم چون ســایه ناپیدا خوش است
دی اگر چون قطـــره ای بودم ضعیف       این زمـــان دریا شــدم، دریا خوش است

*************

دانی که چه ایم؟ ـ نه بزرگیم، نه خُرد       دانی که چه می خوریم؟ـ نه صاف و نه دُرد
نه  می بتـوان ماند، نه  می بتـوان  بُرد        نه  می بتـوان  زیست، نه  می بتـوان  مُرد

*************

آن می خواهــم که  جایگاهی  گیرم        در ســایه ی  دولتی پنــاهی گیرم

صـد راه ز هر ذرّه چو بر می خیــزد       پس من چه کنم کدام راهی  گیرم؟

*************

گاه  لاف  آشنـــایی  می زنیـــم         گه غمش را مرحبـــایی می زنیـــم

همچـو چنگ از پرده ی  دل زار زار        آخر  این  دم  ما  ز جایی می زنیــم

ما مسیم  و  این  نفس های به درد        بر امیــــد  کیمیـــایی  می زنیـــم

اندر  این  دریا  که عالم  غرق اوست        بی دل و جان دست و پایی می زنیم

*************

همه عالم خروش و جوش از آن است        که  معشـوقی  چنین  پیدا   نهان است
ز هریک ذرّه خورشیــدی  مهیّـاست          ز هر یک قطره ای بحری     روان است
اگر یک ذرّه  را   دل  بر  شـــکافی         ببینی  تا  که  اندر  وی چه   جان است
اگر   جمله   بدانی   هیـــچ   دانی        که  این  جمله نشان از  بی نشــان است
 *************

ز عشقت سوختـم ای  جان  کجـایی        بمـاندم بی ســر و سـامان کجـایی
ز پیـــدایی خود  پنهــان   بماندی        چنین پیـدا، چنین پنهــان کجـایی
چو تو حیــران خود  را دست گیری        ز  پا  افتــاده ام  حیــران  کجـایی
ز  شــوقِ  آفتـــــابِ    طلعت   تو        شـدم  چون  ذرّه  سرگردان کجایی

*************

ای  جهانی  جان  و دل حیران تو       صد  هزاران  عقل  سرگردان تو

گوئیا سرگشتگی داری تو دوست      کاسمان از گشتگی تو دو توست

ای دلم  هر دم  ز تو   آغشته تر      هر زمانم  بیش  کن  سرگشته تر

                     در تحیر مانده ام  در کار  خویش       می بمیرم  از غم  بسیار  خویش                                                   

                                   *************                                 

خداوندا به حقّ آن که  می داری تو  او  را  دوست       که  این  شوریده خاطر را نجاتی ده  ز  حیرانی

به جان او رســان نوری که برهد زین همه شبهت       دلش  را  آشــکارا  کن  همه  اســـرار  پنهانی

آن خطّ سوم منم...

 ذو­النّون گفت: «آن­که عارف­ تر است به خدای، تحیّر او در خدای سخت­ تر است و بیش ­تر، از جهت آن که هر که به آفتاب نزدیک­ تر بود در آفتاب متحیّر­تر بود تا به جایی رسد که او، او نبود.» (عارف و صوفی چه می گویند، جواد تهرانی، ص 6) هر کس به میزانی که خود را بشناسد، به معرفت دست می­ یابد. گاه مقام وحدت، خود را در آیینه­ ی کثرات می­ بیند، «فتبارک­ اللهُ أحسنُ الخالقین» می ­گوید؛ گاه کثرات، در آیینه ­ی هستی وحدت را می ­بینند؛ در چنین جایگاهی است که حلّاج «أنا­الْحق » می­ گوید و بایزید «سبحانی ما أعظَمُ شأنی» می­ گوید. (مسروره مختاری، مقاله آخرین خط بندگی در مثنوی معنوی)


 شمس تبریزی در مقالات خود می­ نویسد:

 «در دریا، روشنایی پیدا شد در آب. کشتی­بان هیچ نگفت. روزی در آن روشنایی رفتیم. روشنایی ِدیگر ظاهر شد. بعد از آن، کشتی­بان سجده کرد ــ سجده ­ی شکر. گفت: «اگر اوّل گفتمی، زهره­ ات بدریدی. آن یک چشمِ ماهی بود و آن چشمِ دیگر آن ماهی. اگر یک دم برگشتی، کار خراب کردی. و آن ماهی خود که بود؟ پیوسته ماهی در دریا متحیّر باشد، امّا دریا در آن ماهی متحیّر است، که به این بزرگی چه گونه است و چیست که در من است؟» (مقالات شمس، ویرایش جعفر مدرّس صادقی، ص19)


 شمس در مورد حیرت انگیز بودن خود می­ گوید:


« ... آن خطّاط، سه گونه خط نوشتی:

ــ یکی را او خواندی، لاغیر !

ــ یکی را، هم او خواندی، هم غیر !

ــ یکی، نه او خواندی، نه غیر !

‍ آن [خطّ سوم] منم !     (خطّ سوم، ص 3)