از زنده یاد قیصر امین پور


 یک روز از باغبان شهرم پرسیدم:

اینگونه با شتاب چه می کاری؟

خندید با دو چشم هراسان گفت:


تازه نهال نو ثمرم را

          محصول عمر خود پسرم را

 ********************

... فرزندم

رؤیای روشنت را 

دیگر برای هیچ کسی بازگو مکن!

حتی برادران عزیزت

میترسم

شاید دوباره دست بیندازند

خواب تو را

در چاه ...

******************

...از بد بتر اگر هست

این است

اینکه باشی

در چاه نابرادر تنها

بی که یوسف باشی...

******************

... راستی آیا

کودکان کربلا، تکلیفشان تنها

دائماً تکرار مشقِ آب! آب!

مشقِ بابا آب بود؟


راهِ خدا جو...

 

دنیا به مثال کف و در آب روان است         شاهد  به فنائیّت  آن، آیه ی فان است

صیّــادِ اجل  می فکَنَــد تیر  به  گلّه     صیدش سر تابوت ببین پیر و جوان است

مشغــول چَــرا بود همین باقی گلّه         مستغــرق بحر لعب و در خفقــان است

انسان لفی خسر که خواندیم ز قرآن      از خاطرمان رفته چه حاجت به بیان است؟

امروز به تخت اند سلاطین جهانی           فردا به لحد مونس آن مورچگان است

امروز سر این است همان تاج کیانی         فردا به ســرِ شعبده بازانِ  جهان است

آیا چه شد اسکندر ذوالقرن ای عاقل؟      در سوره ی کهف حشمت آن خیل عیان است؟

آیا اثری هست ز بلقیس و سلیمــان          وز آصف و علم و هنرش وردِ زبان است؟

بدکار برفتند همه از اهل عذاب اند           بر متّقیان جنّت و خیراتِ حِســان است

ای اهل تکاثر که در این باغ بهاری!      فردا گل و لاله هدف باد خزان است

امروز که وقت است برو راه خدا جو      فردا به حیاتت چه امید و چه گمان است؟

شعر از: مرحوم شیخ احمد مختاری



هویّت انسانی در دو سنّت عرفانی (قبل از ابن عربی و بعد از ابن عربی)

عرفان اسلامی ـ ایرانی از آغاز شکل گیری تاکنون به لحاظ مبانی فکری، رویکرد، اهداف و مشرب های فکری تحوّلات گوناگونی به خود دیده است. تأمّل در دو سنّت اوّل و دوم عرفانی ـ که یکی از آغاز تا سده ی هفتم و دیگری از سده ی هفتم (ظهور ابن عربی) تا عصر حاضر را شامل می شود ـ و تفکّر در چگونگی تعامل قوّه ی نظری و عملی، جایگاه خطیر و هویّت واقعی انسان را  تبیین می کند. در این مقال سعی شده است آثاری از سنّت اوّل و دوم عرفانی (معرفت شناسی و هستی شناسی) با تأکید بر حدیقۀ الحقیقۀ سنایی و گلشن راز شیخ محمود شبستری مطالعه شود تا معلوم گردد که عرفا در آثار خود در طول سده های متمادی و با داشتن مشرب های فکری متفاوت، چه تصویری از انسان و منزلت واقعی او ترسیم کرده اند. حاصل سخن این که عارفان مسلمان در سنّت اوّل عرفانی؛ خودشناسی و معرفت نفس، پایبندی به دین و شریعت، دوری از شائبه های نفسانی و زدودن دل از تیرگی ها را، راه عروج معنوی سالک دانسته اند. در سنّت دوم عرفانی جایگاه انسان پیچیده تر و با عظمت تر از جایگاه وی در سنّت اوّل است. انسان (عالم صغیر) به تنهایی مظهر همه ی اسماء و صفات خداوند، عامل پیدایش و بقای عالَم و واسطه ی فیض رسانی به تمام مراتب و درجات هستی است؛ بدین سبب از جمله القاب انسان در این سنّت عرفانی«کلمه ی فاصله ی جامعه» است.


نکته: این مقاله در همایش بین المللی «انسان و هویّت های فراموش شده» (برگزار شده در دانشگاه پیام نور شبستر اسفند 93) به عنوان مقاله ی برتر همایش معرّفی و در مجموعه مقالات همایش منتشر شده است.

در هیچ مپیچ

مانده ام در پسِ هیچ

با سکوت لحظات

در پسِ مرگ و ممات

پشت ابرِ غم و آه

یک صدا می شنوم:

ای اسیر!

ای نگران!

خوب بنگر به جهان

تو مکن آه و فغان

زندگی همچو نگاه

زندگی صبح و پگاه

زندگی ذرّه ی راه

بگذر از قید جهان

لیک می گویَدَم او:

نیست دنیا همه هیچ

                      لیک در هیچ مپیچ


دلم آبستنِ غم

چشم دریای پُرآب

سینه از آه کباب

گفت:

دانم همه را

ولی افسوس که پایم بند است

چشمم آواره پیِ لبخند است

شادمانی شده چون خواب و سراب

نیست یک کس، تو به من گوی جواب:


چیست علّت که گُلِ عاطفه نیست؟

در دلِ هیچ کس از شادی و بزم سحری خاطره نیست

چیست علّت که ز هر کار و ز هر فکر و عمل

در دلِ هیچ کسی واهمه نیست؟

چیست علّت که شب و روز یکی است؟

چیست علّت که به سختی شده زیست؟

گو جوابم:

که چرا رنگ جهان تیره شده است؟

چشم هر عاقلی از وضع چنین خیره شده است

یا بگویم که چرا رنگ صفا نیست به دهر؟

یا که یکرنگی و صدق است شده بی بر و بهر


گر بخواهی که کنی راحت و آسوده معاش

یا به هر کار کنی بی غم و آسوده تلاش

همه گویند تو را:

بگذر از این حرف داداش!

شدم از فکرت این مسأله گیج

                                             که برادر! برو در هیچ مپیچ!



سخنی از جنس عارفانه ها


صفـــای خاطر پروانه ها کو؟           صدای گردش پیمانه ها کو؟

میان جمع انسان های غافل          هیاهوی صف دیوانه ها کو؟


من عاشق شیدای توأم، می دانی        در فکر  و تمنّــای  توأم، می دانی

راهم بنما به کوی خود، دستــم گیر          گم گشته و دروای توأم می دانی


جز یاد تو همــدمی نباشد ما را          با خواستنی، کسی نخواهد ما را

آن دوست اگر براند از درگهِ خود          بر کوی و درِ که می سپارد ما را؟


چشمم بنگر! کاو ز تو در فکر و خیال         دل را بنگر! به دل تمنّــای وصـــال

در عشق فقیری، تو مکن دعویِ عشق     اینها همه پندار و بسی فکر محال


نکته: «دروا» به معنی: سرگشته و حیران