حیرانی ما دلیل وجود خداوند است.

یکی از دلائل حیرانی عارف در این است که خداوندی که در و دیوار و تمام اجزای هستی به وجود او اعتراف می ­کنند، از دیده ها نهان است. «هُوَ الأوَّلُ وَالآخِرُ وِالظّاهِرُ وَالباطِن...» (قرآن کریم، 3/ 57) حضرت علی (ع) می فرمایند: «الظّاهِرِ فَلاشیْءَ فَوْقَهُ، وَ الْباطِنِ فَلا شیْءَ دونَهُ. آشکار است و چیزی آشکارتر از او نیست و نهان است و چیزی نهان تر از او نیست.» (نهج البلاغه)

  در جهان هستی همه چیز در تکاپو و جست و جوست، از فلک گردنده گرفته، تا جماد و نبات و حیوان همه در جست و جوی اویند. اگر خدایی نیست این گردش و این کوشش برای چیست؟ هر چند که این تلاش و تکاپو سال های سال به طول بینجامد و به نتیجه نرسد باز، جوشش و کوشش دلیل بر وجود اوست. گویا نیرویی ماورای نیروی طبیعت، ما را در این گردش تدویری به دور مدار هستی می گرداند و ما همچنان حیران در جست و جوی اوییم و فقط همین را می دانیم که چیزی را گم کرده ایم.


  موج دریا در کنــارم، از تک و پویم مپرس     آن چه   من  گم کرده ام،  نایافتن گم کرده ام

       چون نفس از مدّعای جست و جو آگه نیم     این قَدَر دانم که چیزی هست و من گم کرده ام

                                                                                                       (بیدل دهلوی)

     عطّار در بیان دلیل حیرانی خود می گوید: خداوند وجودیست که همه ی عالم از اوست و در همه ی عالم سریان دارد، اما از او نشانی در عالم نیست. همه چیز، اوست، امّا در عین حال هیچ کدام از آن ها نیست. به گفته ی عطّار تمام عالم از این جهت حیران اویند، که خداوندی با این پیدایی، از دیدگان نهان است:


همه عالم خروش و جوش از آن است      که معشوقی چنین پیدا نهان است

                                                           (عطار)

ای تو مخفی شده ز پیــدایی      وی نهــان گشته از هویدایی

هیچ سویی نه ای و هر سویی       هیچ جایی نه ای و هر جایی

تا به صحـرا شوی تماشــا را      گشته ام از پی تو سـودایی

                                                      (شمس مغربی)               

 

حیرانی عطار، توأم با فناست...

تأمّل در برخی غزلیّات عطّار ما را متوجّه می سازد که حیرانی عطّار با فنای خودی همراه است. وی فردی است وارسته از هوای نفسانی و هواجس دنیوی، که از غیرِ حق بی نیاز است و مشاهده ی جمال حق و فنای در کمال او را همیشه آرزومند است. غزلیّات سراسر شورِ عطّار بر این نکته که سلوک و روش او بر «فنای خودی» مبتنی است، گواهی می دهد. وی بر این باور است که حتّی برای این که عاشق کاملی باشی، باید از عشق بگذری و هیچ چیز از خودی تو حتّی «عشق» در تو نباید باقی بماند. عطّار با تعبیرهای «محو»، «بی نشان شدن»، «از خود گم شدن»، «از خود رستن»، «ذرّه وار به خورشید پیوستن»، «عدم»، «نیستی»، «نفی خودی» و تعبیرهای دیگر نشان می دهد، که حیرانی او با فنا و محو خودی همراه است. این تعابیر در بیش تر غزل های عطّار تکرار شده است.

من  پای ز ســر    نمی دانم           او  را  دانــم  دگر   نمی دانم
چندان می عشق یار نوشیدم          کز  میکده ره به در   نمی دانم
جز بی جهتی نشان نمی یابم         جز  بی صفتی  خبر  نمی دانم
مرغی عجبم ز بس که پرّیدم          گم گشتم و بال و پر  نمی دانم
                                                 (عطّار، 1390: 464)

        در بین غزلیّات عطّار مواردی مشاهده می شود که هم حال حیرانی و هم حالت فنای شاعر را افاده می کند. در غزلی هم از سرگردانی و والهی خود سخن می گوید، و هم از این که به دریا پیوسته و با آن یکی شده است سخن می گوید: عشق الهی مرا از مرحله ی قطره بودن، به دریا شدن رسانده است و من از دوگانگی رسته ام در دریا غرق شده ام و مردنم در این دریا از هر چیزی برایم گواراتر است:


در سرم از عشقت این سودا خوش است        در دلــم از شوقت این غوغا خوش است
گر زبانـــم گنگ شـــد در وصف تو        اشک خــون آلود من گویـا خوش است...
گر نبــاشـد هر دو عالـــم گو مبــاش       تو تمـــامی با توام تنهـــا خوش است...
پرتو خورشیـــد چون صحـــرا شود         ذرّه ی ســرگشتـــه ناپـــروا خوش است
چون تو پیـــدا آمدی چون آفتـــاب       گر شـــدم چون ســایه ناپیدا خوش است
دی اگر چون قطـــره ای بودم ضعیف       این زمـــان دریا شــدم، دریا خوش است
                                                                            (همان: 179)

لا أدریّون (نمی دانم گویان) و فلسفه ی «نمی دانم گفتنِ » خیّام

«لا ادریّه (نمی دانم گرایان= Agnistics ) از پیروان یکی از مذاهب فلسفی قدیم هستند و بر آنند که عقل بشر از ادراک مجرّدات و فهم گوهر خواصّ آن ها و نیز بسیاری از مسائل دشوار حیات عاجز است.» (حلبی، علی اصغر، تاریخ فلسفه ی ایرانی، ص 334)

هر چند فلسفه ی خیّام « لاأدری» است، امّا «نمی دانم» او، با نمی دانم افراد نادان بسیار متفاوت است. بین کسی که می داند که، نمی داند؛ با کسی که نمی داند که نمی داند؛ تفاوت بسیار وجود دارد. گفتن« نمی دانم» از جانب کسی چون خیّام که در بسیاری از علوم زمان خویش سرآمد است، جای بسی تأمّل است.« نمی دانم» در نوع خود جمله ی بدی نیست، چه بسیار نمی دانم هایی که در طول قرن ها، محرّک تلاش  بشر بوده، آن ها را برای برداشتن قدم های بالاتر و رسیدن به مراتب والاتر تحریض کرده است؛ چرا که  اگر انسان چنین می پنداشت، که همه چیز را می داند، دیگر انگیزه ای برای تفحّص و تجسّس علمی باقی نمی ماند، و بسیاری از علوم و رموز کشف ناشده باقی می ماند. خیام به این«لاادری» خود مباهات می کند، و معتقد است که هر کس نمی تواند به این مقام برسد:

تو بی خبری، بی خبری کار تو نیست / هر بی خبری را نرسد بی خبری

(نعمانی، شبلی، شعرالعجم، ص 194)

رسیدن به این مقام شایسته ی انسان های والاست و جرأت می خواهد:

رندی دیدم نشستـه بر سنگ زمیــن / نه کفـر نه اســـلام نه دنیــا و نه دین

نی حق، نه حقیقت نه شریعت نه یقین /  اندر دو جهان که را بود زهره ی این

(لاهیجی، کاظم، رباعیّات خیّام، ص 147)

       هجویری در کشف المحجوب می نویسد: « در جمله قدم بر آتش نهادن بر طبع آسان تر از آنک بر موافقت علم رفتن، و بر صراط هزار بار گذشتن بر دل جاهل، آسان تر از آن آید که یک مسئله از علم آموختن و اندر دوزخ خیمه زدن، نزدیکِ فاسق دوست تر، که یک مسئله از علم کار بستن، پس بر تو بادا علم آموختن و اندر آن کمال طلبیدن. و کمال علم بنده جهل بود به علم خداوند، عزّاسْمُهُ باید که چندان بدانی، که بدانی که ندانی، و این آن معنی بود، که بنده جز علم بندگی نتوانست دانست، و بندگی حجاب اعظم است از خداوندی. یکی اندر این معنی گوید:

العجزُ عَنْ درکِ الإدراک ادراکٌ / و الوقفُ فی طُرُقِ الأخیارِ اشراکٌ

(هجویری، علیّ بن عثمان، کشف المحجوب،ص 21)

      اگر همه ی مذاهب و همه ی ادیان در این مسئله تفکّر می کردند، و مثل خیّام به این نتیجه می رسیدند، که مسائلی هست، که فوقِ ادراک ماست و به «لا أدری » اقرار می کردند، این همه اختلاف و نزاع بین آن ها به وجود نمی آمد.

یکی از عقل می لافد، دگر طامات می بافد /  بیا کاین داوری ها را به پیش داور اندازیم

(حافظ)

       به نظر خیّام، برای هر انسان متفکّری سؤالات و چراها و معمّاهایی مطرح است، که انسان از رسیدن به پاسخ این سؤالات و حلّ این معمّاها عاجز است و همین عجز، سرانجام انسان را به بیابان حیرت و سرگشتگی می کشاند. عرفا با تعبیرات گوناگون پیوسته عقل را از وصول به حقیقت عاجز شمرده اند، و گفته اند، که ذهن و درک محدودِ ما، نمی تواند نامحدود را دریابد. بنابراین معتقدند، تمام تلاش هایی که متکلّمین و فلاسفه کرده اند، معیوب و بی نتیجه است و جز حیرت نتیجه ای ندارد.

از هر طرف که رفتم جز حیرتم نیفزود / زنهار از این بیابان وین راه بی نهایت

(حافظ)

       « خیّام با تواضع علمی اعتراف می کند، که خطّ پیچیده ی هستی را، نه خود او خوانده و نه مدّعی، وانگهی بر افتادن پرده برابر است با نیست شدن ِآن که می خواست پشت پرده را تماشا کند، تازه اگر پشت پرده چیزی قابل فهم برای ما باشد.» (ذکاوتی، علیرضا، عمرخیّام، ص98)

       او خود به این حالت دچار است و تأمّل در علّت و چگونگی آفرینش وی را به حیرت وا می دارد.

هرچند که رنگ و بوی زیباست مرا /  چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا

معلوم نشد که در طرب خانه ی خاک /  نقّــاش من از بهر چه آراست مرا

(سلحشور، محمّد، رباعیّات حکیم عمر خیّام، ص5)

       کسانی بوده اند، که رباعیّات خیّام را دلیل بر کفر و زندقه ی او دانسته اند، و او را به دلیل حیرانی در کار جهان سرزنش کرده اند. اگر خود آنان در احوال خود تأمّل می کردند، درمی یافتند، که خود در جهل مرکّب گرفتارند.

       به نظر خیّام، دنیا همچون حرف معمّاییست، که هیچ کس توان خواندنش را ندارد. هر کس به اندازه ی وسعت نگاه خود جهان را می فهمد و هرکس به اندازه ی ظرفیّت و استعداد خود از اسرار جهان سر در می آورد. همان طور که خورشید در فاصله ای قرار گرفته است که اگر دورتر و یا نزدیک تر از مکانی که هست، قرار گیرد تمام جنبنده ها از بین می روند، «کسی که بخواهد اسرار آفریدگار را بداند، نور ربوبیّت او را بسوزاند و متحیّر و سرگردان بماند و کسی که بخواهد به علم او دست یابد غلبه ی علم حق او را بسوزاند، و همچنان در حیرت بماند.» (سجّادی، سیّد جعفر، فرهنگ معارف اسلامی، ص 773)

     خداوند با حکمت بالغه ی خود اسرار آفرینش را در پرده ای از ابهام قرار داده، چرا که اگر بی پرده رخ نماید، هیچ کس را توان ماندن و حیات نخواهد بود. « اسرار و دقایقی هست، که عقل از پا نهادن در دایره ی این دقایق ناتوان است و چه بسا آن را انکار  می کند و محال می شمرد.» (غزّالی، احمد، تهافت الفلاسفه، ص60)

 

 

کودکان کوچک، عارفان بزرگ اند...

«از جهان قسمت ارباب نظر حیرانیست

 نرگس از باغ بجز دیده ی حیران نبرد »

(صائب)


وقتی دفتر زندگانی خود را ورق می زنم، و در ایّام گذشته نظر می افکنم، تصاویر خیالی و حیرت انگیز دوران کودکی ـ آن هنگام که ساعت ها با نگاه پاک و معصومانه ی خود در آسمان صاف و پرستاره چشم می دوختم و در چشمک زدن ستاره ها و حرکت شهاب سنگ ها به تماشا می نشستم و در چگونگی و چیستی آن ها می اندیشیدم ـ توجّهم را به خود جلب می کنند، و جمله ی «کودکان کوچک، عارفان بزرگ اند» را، به ذهنم تداعی می کنند.

     اکنون که نگاه ِ توأم با حیرانی دوران کودکی را در اندیشه ها و آثار عارفان و بزرگان می بینم و تکرارِ همان چیستی ها و چگونگی ها را در دواوین شعرا می خوانم، متوجّه این نکته می شوم که زندگی همه ی ما از اوان کودکی تا کهنسالی، سرشار از حیرانیست.

چیست این سقف بلند ساده ی بسیارنقش؟     زین معمّا هیچ دانا در جهان آگاه نیست    (حافظ)

      صیّاد عشق دام خود را تنیده و در دریای بی کران هستی نهاده است، و این دیدگانِ تشنه ی ماست که حیران و گریان، گرفتار دام صیّاد، چشم امید به سوی باغبان هستی دوخته است، تا شاید ما را همراه با تمام گل هایِ نرگسِ باغِ هستی، به نگاهی سیر مهمان کند، و عطشِ دیرینه مان را فرو نشاند.

      من نیز چشم به او دوخته ام، شاید چون خورشیدی از افق امیدم طلوع کند و تیرگی های سرگشتگی و سرگردانی را با انوار طلایی خود بزداید. شاید بیاید و با پنجه های نوازش گر خود، و سرمه ای به رنگ نور، چشمان خیره ام را روشنی بخشد، و نفس گرم بلبلان و لطافت و پاکی باران را مهمان همیشگی ام کند.

صید عشقم چو شمع خاموشم /  بلبلی خسته ام که نخروشم
زنده ی مرده ام ز حیــرانی /  در غمِ سوگ خود سیه پوشم
                                                             (مسرور)


      از ابتدای خلقت معمّاهایی برای انسان مطرح بوده که همواره اندیشه ی انسان را به خود مشغول نموده و هنوز که هنوز است، همچنان ناگشوده باقی مانده است؛ این معمّاها که هر طایفه و گروهی با هر مسلک و آیینی، به طریقی در حل ّ آن تلاش نموده اند، سه چیز است:

ــ کجا بوده و از کجا آمده ایم؟

ــ کجا می رویم ؟

ــ اینجا چه باید بکنیم؟ 

عیــان نشد که چرا آمدم کجا بودم /  دریغ و درد که غافل ز کار خویشتنم

                                                                               (حافظ)

      بزرگانی چون سقراط، بعد از سال ها تلاش در جست و جوی حقیقت، به عجز و حیرانی خود اعتراف کرده، گفته اند: «هیچ چیز بر ما معلوم نشد.»  این جمله و جملاتی نظیر این ها، انگیزه و خارخار اندیشمندان را برای تلاش بیش تر در این زمینه برانگیخته است. فیلسوفان با سلسله روابط علّی و معلولی خود، دچار سیر تسلسل گشته، نتوانسته اند کاری از پیش ببرند. چرا که عقلی که به آن تکیه می کردند، بند در پایشان می نهاد و آنان را از سیر در عوالم بالاتر مانع می شد. بزرگان معتقدند، عقل به تنهایی نمی تواند معمّای هستی را حل کند. و باید آن را  با کلید حیرت عارفانه گشود.

«در دایره ای کآمدن و رفتــن ماست

آن را نه بدایت، نه نهــایت پیــداست!

کس می نزند دمی در این معنی راست

 کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست؟»


     گروهی به حیرانی عقل پی بردند و ناچار در پی یافتن راهی دیگر به تکاپو پرداختند. کسانی نظیر غزّالی در «المنقذ من الضّلال» بعد از آزمودن همه ی علوم با صراحت اعلام کرد که راه دل بهترین راه برای کسب معرفت و شناخت خداوند است. وی عقاید صوفیان و روش آنان را بهترین عقیده و روش معرّفی کرد؛ هرچند که عقیده ی او سال ها فلسفه را از رونق انداخت؛ ولی راهی تازه فراروی علاقه مندان به کشف و شناخت گذاشت.

      صوفی در این راه از «عشق» نیرو می گیرد و با دو بال کشف و شهود در ملکوت  سیر می کند و پای بر عرش اعلا می نهد. همان عشقی که در تمام ذرّات جهان هستی، ساری و جاریست، و مایه ی خلقت کون و مکان است. در نظر عارف، تمام هستی عاشق خلق شده است و تمام مخلوقات اعمّ از جماد و نبات و حیوان، هریک به زبان و بیان خود تسبیح او می گویند و به نوعی جویان و حیران اویند. در نگاه انسان عارف تمام پدیده ها و ذرّات هستی رازآلود است. بنابراین هیچ گاه از کنار امور و اتّفاقات به سادگی رد نمی شود. گویا هر چیزی برای او کلیدی است که دری از درهای معرفت را می گشاید. او در راه عشق گام برمی دارد و هر چه پیش تر می رود؛ راه های تازه ای از راه اصلی منشعب می گردد؛ و حیرانی اش فزونی می یابد؛ چرا که جهان، جهان شگفتی و حیرانیست، و خداوند در شکل ها و رنگ های متنوّع در آینه ی هستی تجلّی می کند.

       با عشق می شود به راز هستی پی برد، و محرم سرّ الهی گردید. عشق نیرویی است که روح را تلطیف می کند و از تعلقّات می رهاند. این روح تصفیه شده، عاشق را به اوج اقتدار می رساند، چنان که سر به آسمان می ساید، و به مقامی بالاتر از مقام ملائک می رسد. در این صورت است، که دل عاشق « منشأ بزرگ ترین الهام ها، آفرینندگی ها، از خود گذشتگی ها و جلوه های زیبا و باشکوه زندگی می شود. عشق عرفانی نیز یکی از جلوه های بی مانند همین انرژی خلّاق، سازنده و بالا برنده ی انسان، تا حدّ خدایان است.» (فرشاد، محسن، پیوند علم و عرفان، ص 185)

       عشق به خدا « از احساس تنهایی و جدایی سرچشمه می گیرد و هدف از آن وصال معشوق و غلبه بر جداییست، و در واقع در همه ی ادیان، خدا به منزله ی خیر مطلق است، و این تصویریست از حقیقت دنیای روحانی، که در فکر انسان به وجود آمده... از راه شناخت خدا، او را به درون خود می آوریم، و با عشق ورزیدن به خدا در او حلول می کنیم. (فروم، اریک، هنر عشق ورزیدن، ص 114)

       پیر هرات،(خواجه عبدالله انصاری) عشق را چنین توصیف می کند: «اگر بسته ی عشقی، خلاص مجوی و اگر کشته ی عشقی، قصاص مجوی، که عشق آتشی سوزان است، و بحری بی پایان است. هم جان است و هم جانان است و قصّه ی بی پایان است، و درد بی درمان است، و عقل در ادراک وی حیران است، و دل از دریافت وی ناتوان است و... .

هر دل که طواف کرد، گردِ درِ عشق /  هم خسته شود در آخر از خنجرِ عشق

این نکته نوشته اند بر دفتــرِ عشق /  سَر دوست ندارد آن که دارد سَرِ عشق»

               (کامیاب تالشی، نصرت اله، عشق در عرفان اسلامی،  ص 97)

مولانا می گوید:

هر که در او نیست از این عشق رنگ / نزد خدا نیست به جز چوب وسنگ
عشـق برآورد ز هر سنگ آب /  عشـق تراشیــد ز آیینـــه رنگ
کفر به جنگ آمد و ایمان به صلح /  عشق بزد آتش در صلح و جنگ
عشق گشـاید دهن از بحر دل /  هر دو جهــان را بخورد چون نهنگ
عشق چو شیر است، نه مکر و نه ریو /  نیست گهی روبه و گاهی پلنگ
چون که مـدد بر مدد آید ز عشـق /  جان برهد از تن تاریک و تنگ
عشق ز آغاز، همه حیرت است /  عقل در او خیره و جان گشته دنگ
                                 (مولانا، دیوان شمس، جلد اوّل، ص 658)

      آری، اگر عاشقانه بنگریم جهان، جهان حیرانیست. عاری از هر گونه تکرار،  که در آن همه چیز رنگ و بوی تازگی دارد. گویا در پسِ همه ی شادی ها و غصّه ها، در آمدن فصول، روز ها و  شب ها، زاده شدن ها و مردن ها و آمدن ها و رفتن ها، حقایقی نهفته است تا وجودمان را سرشار از حیرت کند، و اندیشه و حیرانی را چون خونی در رگ های هستی به جوش و خروش آورد. استادی فرزانه خوب سروده اند که:

این جوش و خروش در رگ و ریشه ی ماست

خون دل ماست این که در شیشه ی ماست

در کاسه ی ســر به جای می در جوش است

اندیشـه ی خون که خون اندیشـه ی ماست

(استاد سرامی)