در هیچ مپیچ

مانده ام در پسِ هیچ

با سکوت لحظات

در پسِ مرگ و ممات

پشت ابرِ غم و آه

یک صدا می شنوم:

ای اسیر!

ای نگران!

خوب بنگر به جهان

تو مکن آه و فغان

زندگی همچو نگاه

زندگی صبح و پگاه

زندگی ذرّه ی راه

بگذر از قید جهان

لیک می گویَدَم او:

نیست دنیا همه هیچ

                      لیک در هیچ مپیچ


دلم آبستنِ غم

چشم دریای پُرآب

سینه از آه کباب

گفت:

دانم همه را

ولی افسوس که پایم بند است

چشمم آواره پیِ لبخند است

شادمانی شده چون خواب و سراب

نیست یک کس، تو به من گوی جواب:


چیست علّت که گُلِ عاطفه نیست؟

در دلِ هیچ کس از شادی و بزم سحری خاطره نیست

چیست علّت که ز هر کار و ز هر فکر و عمل

در دلِ هیچ کسی واهمه نیست؟

چیست علّت که شب و روز یکی است؟

چیست علّت که به سختی شده زیست؟

گو جوابم:

که چرا رنگ جهان تیره شده است؟

چشم هر عاقلی از وضع چنین خیره شده است

یا بگویم که چرا رنگ صفا نیست به دهر؟

یا که یکرنگی و صدق است شده بی بر و بهر


گر بخواهی که کنی راحت و آسوده معاش

یا به هر کار کنی بی غم و آسوده تلاش

همه گویند تو را:

بگذر از این حرف داداش!

شدم از فکرت این مسأله گیج

                                             که برادر! برو در هیچ مپیچ!



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.