ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
مانده ام در پسِ هیچ
با سکوت لحظات
در پسِ مرگ و ممات
پشت ابرِ غم و آه
یک صدا می شنوم:
ای اسیر!
ای نگران!
خوب بنگر به جهان
تو مکن آه و فغان
زندگی همچو نگاه
زندگی صبح و پگاه
زندگی ذرّه ی راه
بگذر از قید جهان
لیک می گویَدَم او:
نیست دنیا همه هیچ
لیک در هیچ مپیچ
دلم آبستنِ غم
چشم دریای پُرآب
سینه از آه کباب
گفت:
دانم همه را
ولی افسوس که پایم بند است
چشمم آواره پیِ لبخند است
شادمانی شده چون خواب و سراب
نیست یک کس، تو به من گوی جواب:
چیست علّت که گُلِ عاطفه نیست؟
در دلِ هیچ کس از شادی و بزم سحری خاطره نیست
چیست علّت که ز هر کار و ز هر فکر و عمل
در دلِ هیچ کسی واهمه نیست؟
چیست علّت که شب و روز یکی است؟
چیست علّت که به سختی شده زیست؟
گو جوابم:
که چرا رنگ جهان تیره شده است؟
چشم هر عاقلی از وضع چنین خیره شده است
یا بگویم که چرا رنگ صفا نیست به دهر؟
یا که یکرنگی و صدق است شده بی بر و بهر
گر بخواهی که کنی راحت و آسوده معاش
یا به هر کار کنی بی غم و آسوده تلاش
همه گویند تو را:
بگذر از این حرف داداش!
شدم از فکرت این مسأله گیج
که برادر! برو در هیچ مپیچ!