کودکان کوچک، عارفان بزرگ اند...

«از جهان قسمت ارباب نظر حیرانیست

 نرگس از باغ بجز دیده ی حیران نبرد »

(صائب)


وقتی دفتر زندگانی خود را ورق می زنم، و در ایّام گذشته نظر می افکنم، تصاویر خیالی و حیرت انگیز دوران کودکی ـ آن هنگام که ساعت ها با نگاه پاک و معصومانه ی خود در آسمان صاف و پرستاره چشم می دوختم و در چشمک زدن ستاره ها و حرکت شهاب سنگ ها به تماشا می نشستم و در چگونگی و چیستی آن ها می اندیشیدم ـ توجّهم را به خود جلب می کنند، و جمله ی «کودکان کوچک، عارفان بزرگ اند» را، به ذهنم تداعی می کنند.

     اکنون که نگاه ِ توأم با حیرانی دوران کودکی را در اندیشه ها و آثار عارفان و بزرگان می بینم و تکرارِ همان چیستی ها و چگونگی ها را در دواوین شعرا می خوانم، متوجّه این نکته می شوم که زندگی همه ی ما از اوان کودکی تا کهنسالی، سرشار از حیرانیست.

چیست این سقف بلند ساده ی بسیارنقش؟     زین معمّا هیچ دانا در جهان آگاه نیست    (حافظ)

      صیّاد عشق دام خود را تنیده و در دریای بی کران هستی نهاده است، و این دیدگانِ تشنه ی ماست که حیران و گریان، گرفتار دام صیّاد، چشم امید به سوی باغبان هستی دوخته است، تا شاید ما را همراه با تمام گل هایِ نرگسِ باغِ هستی، به نگاهی سیر مهمان کند، و عطشِ دیرینه مان را فرو نشاند.

      من نیز چشم به او دوخته ام، شاید چون خورشیدی از افق امیدم طلوع کند و تیرگی های سرگشتگی و سرگردانی را با انوار طلایی خود بزداید. شاید بیاید و با پنجه های نوازش گر خود، و سرمه ای به رنگ نور، چشمان خیره ام را روشنی بخشد، و نفس گرم بلبلان و لطافت و پاکی باران را مهمان همیشگی ام کند.

صید عشقم چو شمع خاموشم /  بلبلی خسته ام که نخروشم
زنده ی مرده ام ز حیــرانی /  در غمِ سوگ خود سیه پوشم
                                                             (مسرور)


      از ابتدای خلقت معمّاهایی برای انسان مطرح بوده که همواره اندیشه ی انسان را به خود مشغول نموده و هنوز که هنوز است، همچنان ناگشوده باقی مانده است؛ این معمّاها که هر طایفه و گروهی با هر مسلک و آیینی، به طریقی در حل ّ آن تلاش نموده اند، سه چیز است:

ــ کجا بوده و از کجا آمده ایم؟

ــ کجا می رویم ؟

ــ اینجا چه باید بکنیم؟ 

عیــان نشد که چرا آمدم کجا بودم /  دریغ و درد که غافل ز کار خویشتنم

                                                                               (حافظ)

      بزرگانی چون سقراط، بعد از سال ها تلاش در جست و جوی حقیقت، به عجز و حیرانی خود اعتراف کرده، گفته اند: «هیچ چیز بر ما معلوم نشد.»  این جمله و جملاتی نظیر این ها، انگیزه و خارخار اندیشمندان را برای تلاش بیش تر در این زمینه برانگیخته است. فیلسوفان با سلسله روابط علّی و معلولی خود، دچار سیر تسلسل گشته، نتوانسته اند کاری از پیش ببرند. چرا که عقلی که به آن تکیه می کردند، بند در پایشان می نهاد و آنان را از سیر در عوالم بالاتر مانع می شد. بزرگان معتقدند، عقل به تنهایی نمی تواند معمّای هستی را حل کند. و باید آن را  با کلید حیرت عارفانه گشود.

«در دایره ای کآمدن و رفتــن ماست

آن را نه بدایت، نه نهــایت پیــداست!

کس می نزند دمی در این معنی راست

 کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست؟»


     گروهی به حیرانی عقل پی بردند و ناچار در پی یافتن راهی دیگر به تکاپو پرداختند. کسانی نظیر غزّالی در «المنقذ من الضّلال» بعد از آزمودن همه ی علوم با صراحت اعلام کرد که راه دل بهترین راه برای کسب معرفت و شناخت خداوند است. وی عقاید صوفیان و روش آنان را بهترین عقیده و روش معرّفی کرد؛ هرچند که عقیده ی او سال ها فلسفه را از رونق انداخت؛ ولی راهی تازه فراروی علاقه مندان به کشف و شناخت گذاشت.

      صوفی در این راه از «عشق» نیرو می گیرد و با دو بال کشف و شهود در ملکوت  سیر می کند و پای بر عرش اعلا می نهد. همان عشقی که در تمام ذرّات جهان هستی، ساری و جاریست، و مایه ی خلقت کون و مکان است. در نظر عارف، تمام هستی عاشق خلق شده است و تمام مخلوقات اعمّ از جماد و نبات و حیوان، هریک به زبان و بیان خود تسبیح او می گویند و به نوعی جویان و حیران اویند. در نگاه انسان عارف تمام پدیده ها و ذرّات هستی رازآلود است. بنابراین هیچ گاه از کنار امور و اتّفاقات به سادگی رد نمی شود. گویا هر چیزی برای او کلیدی است که دری از درهای معرفت را می گشاید. او در راه عشق گام برمی دارد و هر چه پیش تر می رود؛ راه های تازه ای از راه اصلی منشعب می گردد؛ و حیرانی اش فزونی می یابد؛ چرا که جهان، جهان شگفتی و حیرانیست، و خداوند در شکل ها و رنگ های متنوّع در آینه ی هستی تجلّی می کند.

       با عشق می شود به راز هستی پی برد، و محرم سرّ الهی گردید. عشق نیرویی است که روح را تلطیف می کند و از تعلقّات می رهاند. این روح تصفیه شده، عاشق را به اوج اقتدار می رساند، چنان که سر به آسمان می ساید، و به مقامی بالاتر از مقام ملائک می رسد. در این صورت است، که دل عاشق « منشأ بزرگ ترین الهام ها، آفرینندگی ها، از خود گذشتگی ها و جلوه های زیبا و باشکوه زندگی می شود. عشق عرفانی نیز یکی از جلوه های بی مانند همین انرژی خلّاق، سازنده و بالا برنده ی انسان، تا حدّ خدایان است.» (فرشاد، محسن، پیوند علم و عرفان، ص 185)

       عشق به خدا « از احساس تنهایی و جدایی سرچشمه می گیرد و هدف از آن وصال معشوق و غلبه بر جداییست، و در واقع در همه ی ادیان، خدا به منزله ی خیر مطلق است، و این تصویریست از حقیقت دنیای روحانی، که در فکر انسان به وجود آمده... از راه شناخت خدا، او را به درون خود می آوریم، و با عشق ورزیدن به خدا در او حلول می کنیم. (فروم، اریک، هنر عشق ورزیدن، ص 114)

       پیر هرات،(خواجه عبدالله انصاری) عشق را چنین توصیف می کند: «اگر بسته ی عشقی، خلاص مجوی و اگر کشته ی عشقی، قصاص مجوی، که عشق آتشی سوزان است، و بحری بی پایان است. هم جان است و هم جانان است و قصّه ی بی پایان است، و درد بی درمان است، و عقل در ادراک وی حیران است، و دل از دریافت وی ناتوان است و... .

هر دل که طواف کرد، گردِ درِ عشق /  هم خسته شود در آخر از خنجرِ عشق

این نکته نوشته اند بر دفتــرِ عشق /  سَر دوست ندارد آن که دارد سَرِ عشق»

               (کامیاب تالشی، نصرت اله، عشق در عرفان اسلامی،  ص 97)

مولانا می گوید:

هر که در او نیست از این عشق رنگ / نزد خدا نیست به جز چوب وسنگ
عشـق برآورد ز هر سنگ آب /  عشـق تراشیــد ز آیینـــه رنگ
کفر به جنگ آمد و ایمان به صلح /  عشق بزد آتش در صلح و جنگ
عشق گشـاید دهن از بحر دل /  هر دو جهــان را بخورد چون نهنگ
عشق چو شیر است، نه مکر و نه ریو /  نیست گهی روبه و گاهی پلنگ
چون که مـدد بر مدد آید ز عشـق /  جان برهد از تن تاریک و تنگ
عشق ز آغاز، همه حیرت است /  عقل در او خیره و جان گشته دنگ
                                 (مولانا، دیوان شمس، جلد اوّل، ص 658)

      آری، اگر عاشقانه بنگریم جهان، جهان حیرانیست. عاری از هر گونه تکرار،  که در آن همه چیز رنگ و بوی تازگی دارد. گویا در پسِ همه ی شادی ها و غصّه ها، در آمدن فصول، روز ها و  شب ها، زاده شدن ها و مردن ها و آمدن ها و رفتن ها، حقایقی نهفته است تا وجودمان را سرشار از حیرت کند، و اندیشه و حیرانی را چون خونی در رگ های هستی به جوش و خروش آورد. استادی فرزانه خوب سروده اند که:

این جوش و خروش در رگ و ریشه ی ماست

خون دل ماست این که در شیشه ی ماست

در کاسه ی ســر به جای می در جوش است

اندیشـه ی خون که خون اندیشـه ی ماست

(استاد سرامی)

نظرات 1 + ارسال نظر
najafi چهارشنبه 7 مرداد 1394 ساعت 17:47 http://yargasidi5.blogfa.com/

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.