چند رباعی

آزاد شوی چو بنده گردی ای دل         خود را تو بکُش که زنده گردی ای دل

پندت بدهم که بند خود را بگسل        چون این گُسلی رونده گردی ای دل

(داراشکوه، محمد)


آنان که به دوست عهد بستند همه      پیوند خود از جهان گسستند همه

در سنگر حق به گل تیمم کردند      در قاب شفق به خون نشستند همه

(مردانی، محمّد علی)


آنان که به راه عقل و برهان رفتند      وآنان که به رسم علم و ایمان رفتند

آگاه نگشتند ز اسرار وجود         حیران به جهان شدند و حیران رفتند

(صفی علیشاه)


آنان که جمال غیب دیدند همه       رفتند و به عیش آرمیدند همه
یک حرف ز مدّعا نگفتند به کس        با آن که به مدّعی رسیدند همه 

(آرتیمانی، رضی الدین)


آنان که شراب عاشقی نوش کنند        از هرچه بجز دوست فراموش کنند

آن را که زبان دهند، دیدی ندهند         وآن را که دهند دید، خاموش کنند

(سحابی استرآبادی)


آن حرف که از دلت غمی بگشاید          در صحبت دل شکستگان می باید

هر شیشه که بشکند، ندارد قیمت          جز شیشه ی دل که قیمتش افزاید

(شیخ بهایی)

آن لعل به کام در نیامد ما را           آن باده به جام در نیامد ما را

از عشق نه عقل گشت آگاه نه علم        این صید به دام در نیامد ما را

(سحابی استرآبادی)


آمد به در خانه نگار مستم          از لطف به شیوه ای که برد از دستم

می گفت عجب که زنده باشد عاشق؟       فریاد زدم خجل که هستم، هستم

(عاشق اصفهانی)


آن ها که به کوی عارفان افتادند        تا نفخه ی صور چابک و دلشادند

قومی به فدای نفس، تن در دادند          قومی ز خود و جان و جهان آزادند

(مولوی)


آن ها که خلاصه ی جهان ایشانند          بر اوجِ فلک بُراقِ فکرت رانند

در معرفت ذات تو مانند فلک           سرگشته و سرنگون سرگردانند

(خیّام)


آن ها که دل از الست مست آوردند       جان را ز عدم، عشق پرست آوردند

از دل بنهادند قدم، بر سر جان       تا یک دمِ پُر درد به دست آوردند

(مولوی)


آورد به اضطرارم، اوّل به وجود        جز حیرتم، از حیات چیزی نفزود!
رفتیم به اکراه و ندانیم چه بود         زین آمدن و بودن و رفتن، مقصود!»

(خیّام)


اجزای تو جمله گوش می باید و بس       جان تو سخن نیوش می باید و بس

گفتی تو که مرد راه چون می باید؟         نظّارگی و خموش می باید و بس

(عطّار)


از اهل زمانه عار می باید داشت         وز صحبتشان کنار می باید داشت

از پیش کسی کار کسی نگشاید         امید به کردگار می باید داشت

(منسوب به ابوسعید ابوالخیر)


از باده ی عشقِ خود مرا مجنون کن              وین کاسه ی هستی مرا وارون کن

بر چشم دلم سرمه ی بینایی بخش           دل خانه ی توست، غیر را بیرون کن

(طوطی همدانی)


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.