دل نوشت...

 

انتظار...


شب های تیره و تارِ خود را

به آن امید به صبح می رسانم که شاید

فردا

خورشید از افق لحظه هایم طلوع کند!

و با پنجه های نوازشگر خود روحم را التیام بخشد

و با نور و امید شکوفه بارانم کند و

مطربانه

نغمه های روح پرورِ شادی را به ارمغان آورد

شاید بیاید و

پیکر یخ بسته ام را گرمی بخشد و

از این وادی خاموش

به دنیای سراسر شور و روشنایی رهنمونم گرداند

چه شبی است امشب!

شاید از سوز آهِ اهالی این دیار است که

چراغ های آسمان افول کرده اند

خدای را رخ از من برمتابید!

بر من بتابید و

روان خسته ام را میهمان نور و روشنایی کنید!

 

ای ستاره ی من!

بسیار به انتظار نشستم

مپسند نغمه های شوق بر لبانم بیفسٌرَد

نظاره کن!

ببین چگونه به تو چشم دوخته ام!

مپسند که

از آتش درونم روشنی گیرم

 

                              ای همه نور!

                                   ای مایه ی سرور!