لا أدریّون (نمی دانم گویان) و فلسفه ی «نمی دانم گفتنِ » خیّام

«لا ادریّه (نمی دانم گرایان= Agnistics ) از پیروان یکی از مذاهب فلسفی قدیم هستند و بر آنند که عقل بشر از ادراک مجرّدات و فهم گوهر خواصّ آن ها و نیز بسیاری از مسائل دشوار حیات عاجز است.» (حلبی، علی اصغر، تاریخ فلسفه ی ایرانی، ص 334)

هر چند فلسفه ی خیّام « لاأدری» است، امّا «نمی دانم» او، با نمی دانم افراد نادان بسیار متفاوت است. بین کسی که می داند که، نمی داند؛ با کسی که نمی داند که نمی داند؛ تفاوت بسیار وجود دارد. گفتن« نمی دانم» از جانب کسی چون خیّام که در بسیاری از علوم زمان خویش سرآمد است، جای بسی تأمّل است.« نمی دانم» در نوع خود جمله ی بدی نیست، چه بسیار نمی دانم هایی که در طول قرن ها، محرّک تلاش  بشر بوده، آن ها را برای برداشتن قدم های بالاتر و رسیدن به مراتب والاتر تحریض کرده است؛ چرا که  اگر انسان چنین می پنداشت، که همه چیز را می داند، دیگر انگیزه ای برای تفحّص و تجسّس علمی باقی نمی ماند، و بسیاری از علوم و رموز کشف ناشده باقی می ماند. خیام به این«لاادری» خود مباهات می کند، و معتقد است که هر کس نمی تواند به این مقام برسد:

تو بی خبری، بی خبری کار تو نیست / هر بی خبری را نرسد بی خبری

(نعمانی، شبلی، شعرالعجم، ص 194)

رسیدن به این مقام شایسته ی انسان های والاست و جرأت می خواهد:

رندی دیدم نشستـه بر سنگ زمیــن / نه کفـر نه اســـلام نه دنیــا و نه دین

نی حق، نه حقیقت نه شریعت نه یقین /  اندر دو جهان که را بود زهره ی این

(لاهیجی، کاظم، رباعیّات خیّام، ص 147)

       هجویری در کشف المحجوب می نویسد: « در جمله قدم بر آتش نهادن بر طبع آسان تر از آنک بر موافقت علم رفتن، و بر صراط هزار بار گذشتن بر دل جاهل، آسان تر از آن آید که یک مسئله از علم آموختن و اندر دوزخ خیمه زدن، نزدیکِ فاسق دوست تر، که یک مسئله از علم کار بستن، پس بر تو بادا علم آموختن و اندر آن کمال طلبیدن. و کمال علم بنده جهل بود به علم خداوند، عزّاسْمُهُ باید که چندان بدانی، که بدانی که ندانی، و این آن معنی بود، که بنده جز علم بندگی نتوانست دانست، و بندگی حجاب اعظم است از خداوندی. یکی اندر این معنی گوید:

العجزُ عَنْ درکِ الإدراک ادراکٌ / و الوقفُ فی طُرُقِ الأخیارِ اشراکٌ

(هجویری، علیّ بن عثمان، کشف المحجوب،ص 21)

      اگر همه ی مذاهب و همه ی ادیان در این مسئله تفکّر می کردند، و مثل خیّام به این نتیجه می رسیدند، که مسائلی هست، که فوقِ ادراک ماست و به «لا أدری » اقرار می کردند، این همه اختلاف و نزاع بین آن ها به وجود نمی آمد.

یکی از عقل می لافد، دگر طامات می بافد /  بیا کاین داوری ها را به پیش داور اندازیم

(حافظ)

       به نظر خیّام، برای هر انسان متفکّری سؤالات و چراها و معمّاهایی مطرح است، که انسان از رسیدن به پاسخ این سؤالات و حلّ این معمّاها عاجز است و همین عجز، سرانجام انسان را به بیابان حیرت و سرگشتگی می کشاند. عرفا با تعبیرات گوناگون پیوسته عقل را از وصول به حقیقت عاجز شمرده اند، و گفته اند، که ذهن و درک محدودِ ما، نمی تواند نامحدود را دریابد. بنابراین معتقدند، تمام تلاش هایی که متکلّمین و فلاسفه کرده اند، معیوب و بی نتیجه است و جز حیرت نتیجه ای ندارد.

از هر طرف که رفتم جز حیرتم نیفزود / زنهار از این بیابان وین راه بی نهایت

(حافظ)

       « خیّام با تواضع علمی اعتراف می کند، که خطّ پیچیده ی هستی را، نه خود او خوانده و نه مدّعی، وانگهی بر افتادن پرده برابر است با نیست شدن ِآن که می خواست پشت پرده را تماشا کند، تازه اگر پشت پرده چیزی قابل فهم برای ما باشد.» (ذکاوتی، علیرضا، عمرخیّام، ص98)

       او خود به این حالت دچار است و تأمّل در علّت و چگونگی آفرینش وی را به حیرت وا می دارد.

هرچند که رنگ و بوی زیباست مرا /  چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا

معلوم نشد که در طرب خانه ی خاک /  نقّــاش من از بهر چه آراست مرا

(سلحشور، محمّد، رباعیّات حکیم عمر خیّام، ص5)

       کسانی بوده اند، که رباعیّات خیّام را دلیل بر کفر و زندقه ی او دانسته اند، و او را به دلیل حیرانی در کار جهان سرزنش کرده اند. اگر خود آنان در احوال خود تأمّل می کردند، درمی یافتند، که خود در جهل مرکّب گرفتارند.

       به نظر خیّام، دنیا همچون حرف معمّاییست، که هیچ کس توان خواندنش را ندارد. هر کس به اندازه ی وسعت نگاه خود جهان را می فهمد و هرکس به اندازه ی ظرفیّت و استعداد خود از اسرار جهان سر در می آورد. همان طور که خورشید در فاصله ای قرار گرفته است که اگر دورتر و یا نزدیک تر از مکانی که هست، قرار گیرد تمام جنبنده ها از بین می روند، «کسی که بخواهد اسرار آفریدگار را بداند، نور ربوبیّت او را بسوزاند و متحیّر و سرگردان بماند و کسی که بخواهد به علم او دست یابد غلبه ی علم حق او را بسوزاند، و همچنان در حیرت بماند.» (سجّادی، سیّد جعفر، فرهنگ معارف اسلامی، ص 773)

     خداوند با حکمت بالغه ی خود اسرار آفرینش را در پرده ای از ابهام قرار داده، چرا که اگر بی پرده رخ نماید، هیچ کس را توان ماندن و حیات نخواهد بود. « اسرار و دقایقی هست، که عقل از پا نهادن در دایره ی این دقایق ناتوان است و چه بسا آن را انکار  می کند و محال می شمرد.» (غزّالی، احمد، تهافت الفلاسفه، ص60)