حکایتی زیبا و دلنشین از شیخ شهاب الدین سهروردی

من در ولایت یمن، پیری را دیدم سخت نورانی، سر و پا برهنه می دوید وقتی مرا دید به من گفت دوش در خواب جایی عجیب دیدم، چنان که نمی توانم آن را شرح دهم. در آن میان شخصی را دیدم که هرگز به حسن او ندیده ام و نشنیده، چون در او نگاه کردم از غایت جمال مدهوش شدم، فریاد از نهاد من برآمد، گفتم مبادا که ناگاه برود و من در حسرت او بمانم. بجستم و هر دو گوش او محکم بگرفتم و در او آویختم. و چون بیدار شدم هر دو گوش خود را در دست خود دیدم. پس از آن گفتم «آهّ، مَنْ هذا، هذا حجابی،» و اشارت به بدن خود می کرد و می گریست.  


بمیــرید  بمیــرید و زین  نفس  ببــرّید        که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید

یکی  تیشه  بگیــرید  پی  حفــره  زندان        چو  زندان  بشکستید  همه شــاه  و امیــرید

                                                      (مولانا، غزلیات: ج 1، ابیات: 1017-8015)

      

       به راستی همه ی تفاوت ها و تضادها و تکثّرات، زاده ی نفس هواپرور انسان است. انسان تا زمانی که در بند نفس خود گرفتار است، تفاوت ها را حس می کند. وقتی که به شناخت و بینش باطنی رسید و دل را با معنویّات جلا داد و پا به آستانه ی حیرت گذاشت، تمایزها را حس نمی کند، فقط او را می بیند، او که تمام هستی از او، و تجلّی گاه اوست.

نفس توست آن که کفـر و دین آورد       لاجـــرم چشــم رنگ بیــن آورد

در قِــدَم کفــــرها و دین ها نیست       در صفــای صفت چنیــن ها نیست

                                                         (سنایی، حدیقه الحقیقه)