ما سمیعیم و بصیریم و هُشیم...

در عالم عرفان با دنیایی روبه رو هستیم، که در آن همه چیز حیات دارد؛ هیچ چیز گنگ و خاموش نیست. می شود صدای هم صحبتی پرندگان و گل و گیاه را شنید، می توان پنجه ی گرم و نوازش گر آفتاب را که بدون گزینش، بر سر و روی  همگان می تابد، حس کرد؛ می توان صدای خاموش و دل پر طراوت ابر و هوهوی باد را شنید؛ می توان با همه چیز سخن گفت، با این نگاه دیگر سنگ، سخت و صمّاء نیست. می توان دل سنگ را به لطافت برگ گل حس کرد؛ می توان از همه چیز صدای گرم عشق و محبّت و دوستی را شنید و همراه با همه ی آن ها سرود عشق را ترنّم نمود.

      تأمّل در اشعار مولانا نشان می دهد که وی از یک اشراق باطنی توأم با نگرشی کیهانی برخوردار بوده است؛ چرا که وی تمام هستی را زنده و عاشق احساس می کند. مولانا وقتی در نور «الله» غرق می شد، یا از عشق او مشتعل می گردید، هر چه را در پیرامون خود می دید، تسبیح گوی و مستغرقِ ذکر و شوق و سر تا پا سمیع و بصیر می یافت.

جمله ی ذرّات عالم در نهــان / با تو می گویند روزان و شبــان

ما سمیعیم و بصیریم و هشیم / با شمـــا نامحـرمان ما ناخوشیـم

چون شما سوی جمادی می شوید / محرم جان جمادان کی شوید؟

(مولانا، مثنوی، دفتر سوم، ابیات 1021-1019)

      «درک مولانا از جهان به عنوان یک نظام یا دستگاه شنوا، بینا و هوشمند، نه تنها یک نوع شناخت شناسی عرفانی است، بلکه یک معرفت شناسی ایده آلیستی یا پندار گرایی نیز هست. شناخت شناسی عرفانی مولانا او را در برابر جهانی قرار می دهد، که چون خودِ او سمیع و بصیر و هشیار است. انسان هوشمند است و با روح و روان خود با گیتی در ارتباط است.» (فرشاد، محسن، پیوند علم و عرفان، ص 226)

      به ذکرش هر چه بینی در خروش است / دلی داند در این معنی که گوش است

                                                            (سعدی، کلّیّات، ص 69)

در تأکید همین مفهوم، در حکایتی زیبا چنین آمده است:

«جوانمردی در صحرایی می گذشت، سنگی را دید که به سان قطرات باران پیوسته از او آب همی چکید. ساعتی در آن نظر می کرد و در صنع خدای عزّوجلّ اندیشه می کرد. ربّ العالمین، کرامت آن دوست را، سنگ به آواز آورد، تا گفت: «یا ولی الله، هزاران سال است تا مرا بیافرید و از بیم قهر او و سیاست خشم او چنین می ترسم و اشک حسرت همی ریزم...آن ولی خدا گفت: «بار خدایا این سنگ را ایمن گردان!» ولی برفت. چون باز آمد، همچنان قطره ها می ریخت. در دل وی افتاد که مگر ایمن نگشت از قهر او. سنگ به آواز آمد که: «یا ولی الله، مرا ایمن کرد، امّا به اوّل، اشک همی ریختم از حیرت و بیم عقوبت و اکنون، اشک همی ریزم از ناز و رحمت، و ما را بر این درگاه، جز گریستن کاری دیگر نیست، یا گریستن از حسرت و نیاز، یا گریستن از رحمت و ناز.» (پورجوادی، نصراله، زبان حال، ص 161)