انسان شناسی راه خداشناسی

مسیر شناخت و معرفت، از شاهراهِ خویشتن شناسی می گذرد. طبق این رویکرد، تنها راهِ قابل اعتماد و اصیل برای درک و دریافت معارف، روش کشف و شهود و مواجید عرفانی است. طبق سنّت اوّل عرفانی، خودسازی مقدّمه ی رسیدن به معرفت و شناخت حضوری است. بسیاری از عارفان، دلیل ناکامی انسان در کسب مدارج معرفت را، در عجز او از شناخت خویشتن دانسته، و حتّی شناخت خداوند را منوط یا مرتبط با خویشتن شناسی قلمداد کرده اند. مطابق با این رویکرد، معرفت شناسی از دو راه: «سلوک»، یا «جذبه»، حاصل می شود. سالک از طریق تهذیب و معرفت نفس، مراقبه و جمعیّت درونی، ذکر، فکر، نفی خواطر، تخلّی و پیرایش درون، یا از طریقِ محبّت، عشق و...، به احوال و مقامات عرفانی نایل می آید. در حقیقت یکی از اهداف مؤلّفان آثار عرفانی در نگارش آثار متعدّد و همچنین تبیین مراحل و مقامات سیر و سلوک، نمایاندن راه هایی است که در نهایت به «معرفت» منتهی می شود. عرفا تأکید کرده اند که سالک باید از طریق غلبه بر خواسته های جسمانی، انجام عبادات، طهارت نفس، دوری از لذائذ حسی و علائق دنیوی، مقدّمات اتّصال با خداوند را فراهم آورد؛ سپس با ذکر، شب زنده داری، پرهیز از محرّمات، ریاضت نفس و انتقال از مقامی به مقامی دیگر، بتواند به آخرین مقام(رضا) نایل شود. بنابراین، «بسیاری از تجربیات عرفانی و مقامات اهل معرفت حاصل تعمیق یافتن خصایل مطرح در دین است.» (رحیمیان،1383: 35)

    بزرگان خودشناسی را کلید بسیاری از علوم دانسته و بر این باور بوده اند؛ کسی که خود را نمی شناسد، از معرفت و دانش دور می ماند. غزّالی در کیمیای سعادت می گوید:

«کسی که خود را نشناخته باشد، و دعوی شناخت چیز دیگر کند، همچون مفلسی باشد که خود را طعام نتواند داد، دعوی آن کند که درویشان شهر همه نان وی می خورند: و این هم زشت بود و هم محال.»(غزّالی طوسی، 1390: 36)

      عین القضات همدانی، تمهید اصل رابع را به سخن درباره ی حدیث «مَن عَرف نَفسَهُ فقد عَرفَ رَبَّه» اختصاص داده و به تفصیل در مورد اهمیّت خودشناسی در کسبِ معرفت، سخن گفته است. در موضعی از این فصل آورده است:

«ای عزیز معرفت خود را ساخته کن که معرفت در دنیا تخم لقاء الله است در آخرت. ... هر که امروز با معرفت است، فردا با رؤیتست. از خدا بشنو «مَن کان فی هذِهِ أعمی فهُو فی الآخرۀ أعمی و أضلُّ سبیلا»... هر که در دنیا نابیناست از معرفت خدا، در آخرت نابیناست از رؤیت خدا. ... هرکه نفس خود را فراموش کند او را فراموش کرده باشد، و هر که نفس خود را یاد آرد او را یاد آورده باشد. «مَن عَرَفَ نَفسَه عَرَفَ ربَّه، وَ من عَجِزَ عن معرفۀ نفسه فَأحری أن یَعجَزَ عن معرفۀ ربِّه». سعادت ابد در معرفت نفس مرد، بسته است، به قدر معرفت خود هر یک از سعادت نصیب خواهد برد.» (عین القضات، 1389: 60-59)

      به اعتقاد سنایی انسان شناسی و شناخت هویّت واقعی انسان، مقدّمه ای برای خداشناسی است. به همین دلیل انسان شناسی را سودمندترین دانش ها دانسته و معتقد است هر اندازه انسان خود را بیش تر بشناسد و به ارزش وجودی خود بیش تر پی ببرد، دامن خود را با تیرگی های گناه آلوده نمی کند و در دام ضلالت گرفتار نمی شود. هر چه آفتاب معرفت در وجود انسان بیش تر تابیدن گیرد، علاقه و اشتیاقش به انس با خداوند بیش تر می گردد. سنایی با چنین رویکردی در حدیقۀالحقیقۀ بعد از سخن گفتن در باب «توحید باری تعالی»، فصلی را به موضوع «معرفت» اختصاص داده و سپس درباره ی راه های رسیدن به معرفت از جمله؛ صفا و اخلاص، حفظ و مراقبه و مجاهده، اظهار عجز و... داد سخن داده است. وی خطاب به انسان می گوید: وقتی که تو از شناخت خود عاجزی چگونه می توانی خدا را بشناسی؟

ای شده از شناخت خود عـاجز        کی شنـاسی خـــدای را هرگز
چون تو در علم خود زبون باشی        عــارف کردگار چــون باشـی
چون ندانی تو ســرّ ســاختنش         چون توهّــم کنـی شنــاختنش
وهم ها قاصـرست ز اوصــافش        فهــم ها هــرزه می زنـد لافش
هست در وصف او به وقت دلیل        نطق تشبیـه و خامشـی تعطیــل
                                                      (سنایی، 1377: 63)

       نویسندگانِ متعلّق به سنّت اوّل عرفانی (معرفت شناسی) همان طور که برای عرفا احوال و مقاماتی ذکر کرده اند، برای معرفت نیز مراتب و درجاتی قایل شده اند. آن ها با استناد به آیه هایی نظیر؛ « وَ فی أنفسِکم أفلا تُبصِرون»؟ و «سَنُریهِ آیاتنا فی الآفاقِ و فی أنفسهم» سالکان را به شناخت نفس خویش فراخوانده اند. زیرا معتقدند معرفت افعال خدا، منوط به معرفت نفس، و معرفت صفات الهی وابسته به معرفت نفس حضرت محمّد (ص) است. بنا بر همین نکته و با استناد به حدیث نبوی «تفکّروا فی آلاء الله و لا تفکّروا فی ذات الله». معرفت ذات خداوند را دست نیافتنی و سخن درباره ی آن را حرام دانسته اند.

        در نظر عرفا نهایت معرفت زمانی است که عارف هم خود و هم معرفتِ خود را فراموش کرده باشد: «دریغا معرفت ربّ، مرد را چندان معرفت خود دهد که در آن معرفت نه عارف را شناسد و نه معروف را. .... «العجزُ عن درک الإدراکِ ادراکٌ» یعنی معرفت و ادراک آن باشد که همگی عارف را بخورد، تا عارف ادراک نتواند کرد که مدرِک است یا نه. ... اینجا هیچ از عارف نمانده باشد، و معرفت نیز محو شده باشد همه معروف باشد؛ ... در این مقام «یُحِبُّهُم وَ یُحِبُّونه» یکی نماید. پس این نقطه، خود را بصحرای جبروت جلوه دهد. پس حسین جز «أناالحق» و بایزید جز «سُبحانی» چه گویند؟» (همان: 57-62)


منابع: 

- رحیمیان، سعید. (1383). مبانی عرفان نظری، تهران: سمت.

- سنایی غزنوی، ابوالمجد. (1377). حدیقةالحقیقة و شریعةالطّریقة، تصحیح مدرّس رضوی، چاپ پنجم، تهران: دانشگاه تهران.

- غزّالی، امام محمّد . (1390). کیمیای سعادت، تصحیح حسین خدیوجم، تهران: علمی و فرهنگی.

- همدانی، ابوالمعالی عبدالله بن محمّد (عین القضات).(1389). تمهیدات، با مقدّمه و تصحیح و تحشیه و تعلیق عَفیف عُسیران، چاپ هشتم، تهران: منوچهری.

حکایتی از سوانح العشاق احمد غزالی

«آن ملک که گلخن تابی (غلامی که مسئول گرم کردن آب حمام باشد) بر او عاشق شد، وزیر زیرک از آن معنی به حسّ شد. پس با مَلِک بگفت. مَلِک خواست که بر او سیاستی راند. (مجازاتش کند) وزیر گفت که تو به عدل معروفی، لایق نبوَد که سیاست فرمایی. چه عشق کاری نیست که به اختیار بوَد، و سیاست فرمودن بر کاری که در اختیار وی نیست، از عدل دور افتد و از اتفاق حسنه راه گذر مَلِک بر آن گلخن بود. بی چاره (غلام) همه روز منتظر عبور مَلِک بودی. بر راه نشسته و بر دوام، پاس گذشتن می داشتی تا کی بوَد که موکب میمون و طلعت همایون مَلِک ببیند و هر بار که مَلِک آن جا رسیدی، کرشمه ی معشوقی پیوند کرشمه ی جمال کردی، و وزیر قوام آن می داشتی... 

ادامه مطلب ...

حکایتی از سوانح العشّاق احمد غزّالی

«آن ملک که گلخن تابی (غلامی که مسئول گرم کردن آب حمام باشد) بر او عاشق شد، وزیر زیرک از آن معنی به حسّ شد. پس با مَلِک بگفت. مَلِک خواست که بر او سیاستی راند. (مجازاتش کند) وزیر گفت که تو به عدل معروفی، لایق نبوَد که سیاست فرمایی. چه عشق کاری نیست که به اختیار بوَد، و سیاست فرمودن بر کاری که در اختیار وی نیست، از عدل دور افتد و از اتفاق حسنه راه گذر مَلِک بر آن گلخن بود. بی چاره (غلام) همه روز منتظر عبور مَلِک بودی. بر راه نشسته و بر دوام، پاس گذشتن می داشتی تا کی بوَد که موکب میمون و طلعت همایون مَلِک ببیند و هر بار که مَلِک آن جا رسیدی، کرشمه ی معشوقی پیوند کرشمه ی جمال کردی، و وزیر قوام آن می داشتی... 

ادامه مطلب ...

جوانی در عرفات

«جوانی در عرفات ایستاده بود، وقت دعا خلق دست برداشته بودند و دعا می کردند، و حاجت می طلبیدند. آن جوان خاموش بود، شخصی بر او رفت، گفت: ای جوان زمان اجابت است، مکانی مکرم است، و زمانی معزّز، چرا دعایی نمی کنی، و حاجتی نمی طلبی، و دستی بر نمی داری؟ گفت: ای عزیز چه کنم اگر زبان است، آلوده است از غیبت، و اگر دست است، در معصیت و زبانی شایسته ندارم که حاجتی طلبم، یا به دعا بردارم، مرا روی خواستن و طلب کردن و گفتن نیست. اگر تورا هست بگوی و بخواه.» (تحفه اهل العرفان، ص 137)

آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست...

گاه انسان چیزی گم می کند و دنبال گم شده اش می گردد؛ این درد بسی آسان تر است؛ زیرا می داند که دنبال چه چیزی می گردد. اما زمانی انسان بدون آن که بداند دنبال چه چیزیست، مدام در جستجوست و گاه دنبال چیزیست که همه جا هست، امّا در عین حال هیج جای به خصوصی امکان یافتنش نیست. این دردیست که بر دل انسان عارف و عاشق بسیار سنگینی می کند.

    مرغی به حضرت سلیمان عاشق می شود و هر لحظه بی قرار و بی قرارتر می گردد؛ هر صبح پیش آن حضرت می آید و دزدیده به او نگاه می کند. حضرت سلیمان به او می گوید: می دانم که بر من عاشقی، اگر می خواهی مال من باشی و من مال تو باشم؛ حاجتی دارم آن را برآورده کن: چوبی می خواهم، که نه تر باشد و نه خشک، نه کج باشد و نه راست. عاشق بی قرار پذیرفت و مست عشق، گرد شاخسارها به جست وجو برخاست. به هر شاخی منقار می کوفت و همه جا نشان چنین چوبی می جست. اما بیچاره مرغکِ زار از کجا می دانست، چنین چوبی در تمامی دنیا یافت نمی شود. انسان های عارف نیز در نشیب و فراز وادی های سلوک جویای چنین چوبی هستند، و با سرگشتگی دنبال چنین طلب محالی در جست و جویند.

از چنین چوبی ترا نامی بس است / سوی تو یک ذرّه پیغامی بس است

                               (شجیعی، پوران، جهان بینی عطّار، ص212)

زیرا که چنین طلبی به یافتن منجر نمی شود و عاقبت باد به دست خواهی بود.

این طلب در آبِ بحر انداز تو / کاین چنین چوبی نیابی باز تو

                                                               (همان جا)

بنمای رخ که باغ و گلستــانم آرزوست / بگشــای لب که قنـد فراوانم آرزوست
ای آفتـــابِ حسن برون آ دمی ز ابر/  کان چهــره ی مشعشع تابانم آرزوست...
هرچنــد مفلسم، نپـــذیرم عقیــق خُرد /  کانِ عقیــقِ نادرِ ارزانـــم آرزوست
پنهـان ز دیده ها و همه دیده ها ازوست / آن آشـکار صنعتِ پنهـانم آرزوست
                                                            (مولانا، دیوان شمس، غزل 565)