فقر و مفهوم آن ...

برخی از خطباء و سخنرانان حدیث «الفقرُ فخری» را، بر زبان جاری می کنند و واژه «فقر» را به معنی نداری و فقدان معیشت خوب، تنگدستی و بینوایی و عدم بضاعت مالی پنداشته اند و به مردم القاء می کنند که پیامبر به نداری افتخار کرده است! در مقابل این حدیث «کاد الفقر ان یکون کفراً» یعنی؛ فقر نزدیک است به کفر منجر شود. روایت شده است. چنانچه واژه ی فقر را در این دو حدیث به معنای «نیاز مالی» بدانیم، به تناقضی آشکار بر می خوریم.

     «الفقر فخری» یعنی فقر به درگاه الهی افتخار من است. کسی که خود را به درگاه الهی نیازمند و فقیر احساس می کند فرقی ندارد اینکه به لحاظ مال فقیر باشد یا غنی. شاعر می گوید:

خاک نشینی است سلیمانــیـَم   /     عــار بُوَد افســر سلطانـِـیــَم

هست چهل سال که می پوشمش   /    کهنــه نشـد خلعت عریانِـیـَم


شیخ اجلّ سعدی در گلستان آورده :


آن شنیدستی که در اقصای غور   /     بار سالاری بیفتـاد از ستور

گفت چشم تنگ دنیا دوست را  /     یا قناعت پر کند یا خاک گور


     گرچه عادت پیامبران الهی چنین بوده که از خود مال و اموال به ارث نمی گذاردند و میراث داران آنها فقط «عُلما» بوده اند؛ «العلماء ورثة الانبیاء». لکن پیامبر عظیم الشأن اسلام که «رحمة للعالمین» و «خاتم النبیین» است و در حقّ وی آمده «لولاک لولاک لما خلقت الافلاک»، در حدیثی برای امّت اسلام فرمودند :

«اعمل لدنیاک کأنّک تعیش ابداً و اعمل لآخرتک کأنّک تموت غداً» ترجمه: کارکن برای آبادانی دنیا گویی تا ابد زنده می مانی و کار کن برای آبادانی آخرتت گویی همین فردا می میری.

 

نقش سراب...

برای         تشنگی ام       بسکه       آب      می جویم                       

 

                      به      پای       هروله       نقش     سراب      می جویم



             خمیده    گشت     دلم، نوبهار    من  طی شد                          


        به    سوز     و    ساز،     نشاط       شبا ب      می جویم

                                                                                                                                                                                                                                                   «مسرور»

حافظ و صائب دو منتقد اجتماعی...

با روی کار آمدن حکومت شیعه مذهب صفوی، مسیر تازه ای فراروی ادبیّات، به ویژه شعر فارسی قرار گرفت. واژگان عامیانه وارد شعر فارسی شد. این ویژگی در شعرهای سبک عراقی به ویژه حافظ کمیاب است، امّا از آن خالی نیست. در شعر حافظ و صائب (بخصوص حافظ) نوعی دلیری در بیان عقاید و وسعت دامنه ی نظر مشاهده می شود. هردو شاعر واژه های عامیانه و غیر ادبی را به گونه ای در ترکیب واژگانی خود به کار گرفته اند که به زیبایی و جذابیّت شعرشان افزوده شده است. 

ادامه مطلب ...

کلاغ در اساطیر

کلاغ در فرهنگ و ادبیّات ما نام های متعدّدی دارد، از قبیل: زاغ، کلاغ، ابو حاتم، ابوریدان، غراب البین، ابوالشوم و ... . غراب مظهر سیاهی و شئامت و حذر کردن و کراهت منظر است. 

عالمی زاغ سیاه و نیست یک باز سفید / یک رمه افراسیاب و نیست پیدا پور زال


       کلاغ مانند همه ی پرندگان سیاه، در قصّه های غربی و شرقی نماد هوش و فراست است و آن چه از قدرت و اختیارش در تعیین سر نوشت مردمان گوید؛ دالِ بر هوشیاری اوست.کلاغ مقام اوّل از مراحل سیر و سلوک در آیین مهر است. این مقام ، مقام خدمتگزاران مهرابه بوده است، که می خواستند، در زمره ی پیروان در آیند، و تحت نظر پدر مقدّس به جرگه ی مؤمنان پذیرفته شوند. اینان ناگریز از انجام یک رشته مراسم و تشریفات به نام کُروینا corvina ، کُراسی نا ساکرا corasina-sakera  بودند که بعد از پایان مراسم پدر مقدّس آنان را کلاغ مقدّس خطاب می کرد . این نشان آن بود که مقامشان رسمی شده است. اینان ملبّس به پوشش کلاغ می شدند و از صدا و حرکات کلاغ تقلید می کردند. در واقع این پایین ترین مقام و در عین حال آغازگر همه مقام ها در آیین میترا بود.

       هنگامی که طوفان نوح آرام شد، حضرت نوح کلاغ را فرستاد تا بر زمین نشیند و عمق آب را تعیین کند، امّا کلاغ بر مرداری نشست و به نزد نوح نیامد . نوح علیه السّلام بر وی دعای بد کرد، که یا رب به وقت درماندگی او را فرو گذار. از آن است که کلاغ به وقت تموز فرو ماند، تا بسیاری از ایشان هلاک شوند.


نگارا مردگان از جان چه دانند؟ / کلاغان قدر تابستان چه دانند؟


     سابقه ی داستانی غراب به روایت هابیل و قابیل بر می گردد. وقتی قابیل ، هابیل را کشت جنازه ی برادر بر دوش کشیده و ندانست که چگونه پنهان کند .  دو غراب آمدند با هم جنگیدند یکی دیگری را کشت و در خاک پنهان کرد و قابیل نیز برخاست و گودالی کند و برادر را در آنجا دفن کرد.

    در باور های عامیانه ی رومی، کلاغ پرنده ایست که پیغام آور و پیک خدایان شناخته می شود. به همین جهت او را مرغ پیشگو ، یا پرنده ای که با صدای خود از آینده خبر می داد؛ معرفی می کردند. چنین باوری در بسیاری از جوامع وجود دارد. از جمله در ایران، هنگام قار قار کلاغ شنوندگان می گفتند : «خوش خبر باشی.»

ای مطلع منظومه ی خون منقارت / نفرین به تو باد و شوم قاراقارت

کشتی و خبر به دیگران آوردی/ از جامه ی سوگ خود نیامد عارت؟!

(استادقدمعلی سرامی)


       ترکیب های متعدّدی از این کلمه ساخته شده است : مثل زاغ چهر ( کنایه از سیاه روی) ، زاغ دل ( با قساوت و سیاه دل) ، زاغ ِ سیه (کنایه از سیـاهی و تاریکی شب)، زاغ طبع (کنـــایه از زشت خویی) زاغ فعل (کنایه از بدکار ، سیاه کار) زاغ کلک ( کنایه از سیاهی نوک قلم). کلاغ در فرهنگ ما، به عنوان نماد سیاهی به کار می رود:


            از وصالت گشت فالم سعد، چون فرّ همای         گر ز هجرت گشت روزم تیره، چون پّر غراب


       غراب انواعی دارد . یک نوع آن زاغی است که به عناق معروفست. نوع دوم آن همان کلاغ است، نوع دیگر آن، معروف به غراب ابقع یا کلاغ پیسه است. و نوعی که زاغ سرخ پا و سرخ منقاریست، که باریک تر و درازتر از زاغ پیسه است. عرب آن را شوم داند و نشانه ی فراق و جدایی به شمار رود. 


        «ادگار آلن پو» شاعر قرن نوزدهم آمریکا ،در اشعار خود جلوه هایی از کلاغ بازنمون کرده است. از جمله در شعری با این پرنده به گونه ی بر حذر دارنده ای ـ که مرتب واژه ی «هرگز» را یادآور می شـــودـ برخورد می کند.


برای کسب اطلاعات بیشتر در این باره ر. ک.

-. فرهنگ اساطیر و اشارات داستانی در ادبیّات فارسی، محمد جعفر یاحقی، انتشارات سروش ، تهران: 1375.

-. آیین مهر ، هاشم رضی، انتشارات بهجت، تهران: 1381.

-. دانشنامه ی ایران باستان ، هاشم رضی ، انتشارات دانشگاه تهران: 1381.

حکایتی زیبا و دلنشین از شیخ شهاب الدین سهروردی

من در ولایت یمن، پیری را دیدم سخت نورانی، سر و پا برهنه می دوید وقتی مرا دید به من گفت دوش در خواب جایی عجیب دیدم، چنان که نمی توانم آن را شرح دهم. در آن میان شخصی را دیدم که هرگز به حسن او ندیده ام و نشنیده، چون در او نگاه کردم از غایت جمال مدهوش شدم، فریاد از نهاد من برآمد، گفتم مبادا که ناگاه برود و من در حسرت او بمانم. بجستم و هر دو گوش او محکم بگرفتم و در او آویختم. و چون بیدار شدم هر دو گوش خود را در دست خود دیدم. پس از آن گفتم «آهّ، مَنْ هذا، هذا حجابی،» و اشارت به بدن خود می کرد و می گریست.  


بمیــرید  بمیــرید و زین  نفس  ببــرّید        که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید

یکی  تیشه  بگیــرید  پی  حفــره  زندان        چو  زندان  بشکستید  همه شــاه  و امیــرید

                                                      (مولانا، غزلیات: ج 1، ابیات: 1017-8015)

      

       به راستی همه ی تفاوت ها و تضادها و تکثّرات، زاده ی نفس هواپرور انسان است. انسان تا زمانی که در بند نفس خود گرفتار است، تفاوت ها را حس می کند. وقتی که به شناخت و بینش باطنی رسید و دل را با معنویّات جلا داد و پا به آستانه ی حیرت گذاشت، تمایزها را حس نمی کند، فقط او را می بیند، او که تمام هستی از او، و تجلّی گاه اوست.

نفس توست آن که کفـر و دین آورد       لاجـــرم چشــم رنگ بیــن آورد

در قِــدَم کفــــرها و دین ها نیست       در صفــای صفت چنیــن ها نیست

                                                         (سنایی، حدیقه الحقیقه)